بیشترین جستجوهای اخیر:
موردی یافت نشد
محصولات
مبلغ قابل پرداخت: تومان
تکمیل خرید
حوالی ما و فضای اطرافمان
حوالی، از فضای زندگی آدمها میگوید. فضایی که زنده است، و با آدمها ساخته میشود. بر ما تاثیر میگذارد و از ما تاثیر میپذیرد. فضایی که حاصل دیدن، شنیدن و تجربه کردن است. ما میخواهیم این تجربهها را به اشتراک بگذاریم و به حوالی خود نزدیکتر شویم. ما میخواهیم حوالی هرکسی جای بهتری برای زندگی باشد.
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی تکنولوژی مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد
ویروس نابرابری
هفدهم اسفند ۱۳۹۸ است. هفده روز از اعلام رسمی شیوع کرونا در ایران گذشته و ترس بر همۀ ما غلبه کرده است. پانزده روز است از بچههای زبالهگردی که میشناسیم، بیخبریم و نگران سلامتیشان هستیم. کمکم داریم به خودمان میقبولانیم که این ماجرا احتمالاً پایان جمعهها و درس و فیلمبرداری در گاراژهای تفکیک زباله است و باید با بچهها خداحافظی کنیم. با میوه و ویتامین و مایع دستشویی و دستکش و مواد مغذی میرویم پیششان. عادت ندارند از ما کمک دریافت کنند. در این سالها بیشتر ما سر سفرۀ آنها نشستهایم و هرچه داشتهایم، با هم خوردهایم؛ اما حالا انگار اوضاع فرق میکند. بعد از چهار سال میدانیم که همۀ نگرانیهای بهداشتی ما در نظر آنها خندهدار است و تعلق به دنیایی دیگر دارد. نمیدانم ما در آموزش بهداشت کمکاری کردهایم یا نه. آخر چطور میشود با کسی که کارش گشتن سطلهای زباله، یافتن زبالههای خشک و بعد تفکیک این زبالههاست، از بهداشت حرف زد؟ ما بلد نبودیم. آنجا که هستیم، دیدشان به جهان را درک میکنیم. منطقشان با محیط سازگار است و ما غریبه و مضحکیم. هفدهم اسفند اما فکر کرده بودیم ترس از کرونا آنقدر عظیم شده که آنها هم ترسیده باشند و مراقبت کنند؛ اما نه. زندگی آنها هنوز عوض نشده بود. با این حال، تلاشمان را کردیم. وسایل بهداشتی را تحویل یکیشان دادیم، کمی از ویروس حرف زدیم و بعد سعی کردیم متقاعدشان کنیم با دستکش کار کنند. رحیمگل داشت زبالههایی را که دیشب جمع کرده بود، تفکیک میکرد و من هم ایستاده بودم کنار انبوه زباله و در وضعیتی به غایت غریب تلاش میکردم از بهداشت حرف بزنم. بعد رحیمگل زخمهای روی دستش را نشانم داد و گفت: «اینه دستهای من. زخمه همهش. دستکش میخوام چه کار؟» من گفتم اوضاع خراب است و بیماری همهگیر شده و اصلاً ممکن است شهرداری اجازه ندهد مدتی کار کنند که جواب داد: «ما هر رقم بشه میریم. کارگریم. واسه پول اومدیم ایران کار کنیم.» داشتم توضیح میدادم که چون زبالهها پر از دستکشهای یکبارمصرف است، ممکن است آلوده باشند و آنها باید بیشتر از قبل رعایت کنند که نگذاشت حرفم تمام شود و گفت: «اونا نگران ما نیستن. فکر میکنن ما مریضی رو تو جامعه پخش میکنیم.» ساکت شدم. ایستادم آنجا و همان طور که کار میکرد، با هم دربارۀ مسائل دیگری گپ زدیم. آن روز فهمیدم تنها دستاوردمان این است که میدانند به چشم ما طاعونی نیستند. در این سالها سعی کرده بودم روایتشان کنم تا بقیه هم آنها را طاعونی نبینند؛ اما کرونا یکشبه همهچیز را دگرگون کرده بود. بعد از آن روز، ما هم دیگر به آنها سر نزدیم؛ جز یکیدو بار. از این کار منع شده بودیم. لابد حالا فکر میکردند به چشم ما هم طاعونیاند. همه از ما میخواستند «در خانه بمانیم» تا زمانی که بیماری مهار شود. معلوم نبود/نیست پایان این بیماری کجاست. کرونا تشویقمان میکرد به «فاصلۀ اجتماعی». لغتدانها ایراد میگرفتند که «فاصلۀ فیزیکی» درستتر است؛ اما به گمان من لغت «اجتماعی» بهدرستی انتخاب شده بود. کرونا طبقاتی بود؛ میخواست آنهایی را که مجبور به کارند، از زندگی کسانی که میتوانند بدون کار زنده بمانند، حذف کند. * در چند سال اخیر دیوار میان طبقۀ پایین و متوسط هر روز پررنگتر و محکمتر شده بود. انگار که هر روز آجر آجر بر این دیوار گذاشته میشد و گاهی هم از آنطرف دیوار خون میپاشید روی آجرها. هنوز شتک خونها روی دیوار بود که کرونا با شعار «در خانه بمانیم» سر برآورد. سؤال این بود که در کدام خانه بمانیم؟ و سؤال مهمتر اینکه اگر در خانه بمانیم، چهکسانی امورات ما را که اعضای شهری سیزده میلیوننفری هستیم، سروسامان خواهند داد؟ طبقۀ متوسط فربه، دستاورد اساسی اصلاحات که خوب هم به آن میبالد، در این چند سال لاغر و لاغرتر شده بود و ما بچههای طبقۀ متوسط تبدیل شده بودیم به ترکیب پیچیدهای از جایگاه اجتماعی و سیاسی طبقۀ متوسط با درآمد تقریباً صفر. منتظر لحظهای که چتر حمایتی خانواده را از دست بدهیم و به آنطرف دیوار هل داده شویم؛ اما همین چتر حمایتی خانواده برایمان خانۀ امنی ساخته بود که میتوانستیم خودمان را در آن از شر ویروس در امان بدانیم و از خدمات آنلاین و اینترنتی برای تأمین مایحتاجمان استفاده کنیم. آرش از تیرماه 1398 در سایت شیپور کار میکرد. وظیفهاش عکاسی از ماشینهای نمایشگاههای خودروی سطح شهر بود و در طول روز باید به چند نمایشگاه سر میزد. کار آنها در دوران کرونا تعطیل نشده بود. ماشینهای چندمیلیاردی مشتریشان را در همهگیری از دست نمیدادند. اسفند 98 روزهای اول همهگیری بود و همه وحشتزده با آرش تماس میگرفتند و از او میخواستند کار را رها کند و «در خانه بماند». آرش اما به کارش احتیاج داشت و مجبور شد تا روزهای آخر پیش از عید عکاسی از ماشینها را ادامه دهد. بعد از عید قراردادش را تمدید نکردند. با خصوصی شدن همۀ مشاغل و قراردادهای موقت و پیمانی، حتی اسم اتفاقی که افتاد اخراج از کار نیست و بیمهای به کارمندانی که به خاطر ویروس کرونا «تعدیل» شدند، تعلق نمیگیرد. از ۴۹ نفر شاغل در آن بخش تنها هفت نفر به کار خود ادامه دادند. با شیوع کرونا بسیاری از مشاغل برای نجات سرمایه و دور نشدن از هدفشان، یعنی «خلق ثروت»، کارمندانشان را اخراج کردند و هر روز به جمع بیکاران و درخانهماندگان افزوده میشد. آرش و کسانی شبیه به او که خانهای داشتند و پساندازی، توانستند مدتی «در خانه بمانند» تا زمانی که همه از ویروس خسته شویم و کارها از سر گرفته شود؛ اما همه این نیکبختی را نداشتند. برخی محتاج دستمزد روزانه بودند. حالا به کسانی نیاز بود که خودشان را سپر بلای دیگران کنند. کسانی که کارهای امنترشان را از دست داده بودند، مجبور بودند سراغ مشاغلی بروند که در خطر بیشتری هستند. یک نفر باید آرد و تخممرغ کیکها و نانهایی را که ما در فروردین 99 در خانه پختیم، تأمین میکرد. حالا که عدهای در خانه مانده بودند، کسبوکارهای اینترنتی هر روز رونق بیشتری میگرفتند. در روزهای پایانی اسفند 98 سایت دیجیکالا دوهزار نیروی جدید در بخش عملیات، تحویل و ارسال و کارگر انبار استخدام کرد؛ کسانی که «در خط مقدم دیجیکالا هستند» و قهرمان خوانده میشوند. قهرمانانی که «ایستادهاند تا ایران در خانه بماند.» تشبیه ویروس به جبهۀ جنگ فراگیر شده بود. هرکسی که قرار بود کار کند تا دیگران سالم بمانند، قهرمان خط مقدم میشد؛ اما میان مردم کسی کارگر دیجیکالا را قهرمان نمیدانست. شهر پر شده بود از تصاویر خندان یا خستۀ کادر درمان، «مدافعان سلامت» که در شیفتهای طولانی و غیرانسانی با تعداد بسیار اندک کار میکردند. عجیب اینکه در این وضعیت بحرانی سازمان پرستاری نیروی جدیدی استخدام نکرد. کادر درمان تنها نیروی بیرون از خانهای بود که دیده میشد. گمان میکردیم اگر در خانه بمانیم، آنها زنده میمانند. داشتیم ازشان قهرمان میساختیم که دوام بیاورند و سعی میکردیم خودمان برای نجاتشان تلاش کنیم؛ اما مردم نمیتوانستند قراردادهای استخدامی را تغییر دهند. در بهترین حالت میتوانستند ماسک بخرند و برسانند به بیمارستانها. در ماههای پایان سال 1399 دو پرستار که هفتماهه باردار بودند، بر اثر کرونا جان باختند. هر دوی آنها تا روزهای آخر در حال کار بودند و بارداریشان باعث نشده بود در این وضعیت سخت به آنان مرخصی بدهند و چون پرستاران نیروهای شرکتی و پیمانی هستند، از ترس فسخ قرارداد مجبور بودند به کار خود ادامه دهند. * شیوع کرونا در همهجای جهان با وحشت همراه بود، وحشت از بحران و تلاش برای بقا. شده بودیم مثل رمان کوری ساراماگو. داشتیم تلاش میکردیم جان به در ببریم و هرکس میخواست خودش را نجات دهد و مثل همیشه انسانها بقای خود را به همۀ موجودات دیگر ترجیح دادند. روزهای اول قرنطینۀ جهانی با در خانه ماندن انسانها بسیاری از حیواناتی که از سکونتگاههایشان رانده شده بودند، به شهرها بازگشتند و تصاویرشان ما را شگفتزده کرد؛ اما در طولانیمدت بقای حیوانات و زمین بیش از انسانها در خطر ویروس کرونا قرار خواهد گرفت. انبوه زبالههای بیمارستانی عفونی، ماسکها و دستکشهای رهاشده در طبیعت و پلاستیکهای دفنشده هشدار بحرانی به شدت مخوفتر را میدهند. در تهران با شیوع ویروس کرونا تفکیک زبالههای خشک و تر ممنوع اعلام شد و این روند تا خردادماه ادامه داشت. کار تفکیک زباله در تهران ملغمهای از رسمی و غیررسمی است و البته همۀ زبالهگردهای بخش رسمی و غیررسمی افغانستانی هستند. زبالهگردهای بخش غیررسمی عموماً در گاراژهای تفکیک زبالۀ شرق تهران زندگی میکنند. گردانندۀ این گاراژها از اقوامشان هستند و هرکس با دادن رشوۀ ماهانه و سازماندهیشدهای به پیمانکار شهرداری منطقه کارتی دریافت میکند و قادر به جمعآوری زباله در چند خیابان تعیینشده است. این مبلغ در اسفند 1398 برای کار در منطقۀ یک تهران، به ازای هر نفر ماهانه سهونیم میلیون تومان بود. با اعلام رسمی توقف تفکیک زباله در تهران، این کارتها تمدید نشدند و جمعآوری زباله در منطقه با خطر دستگیری همراه بود. همزمان ساکنان محلههای مجاور این گاراژهای تفکیک زباله، پیش از اطمینان از اقدام رسمی دولت و شهرداری، دستبهکار شدند و راه ورود ماشینهای حمل زبالۀ خشک را بستند تا محلهشان را از شیوع ویروس حفظ کنند. رفتوآمد ما به گاراژهای تفکیک زباله هم دستخوش همین تصمیمات شده بود. انتظار میرفت از جان دیگران محافظت کنیم. به چشم ما، گود زباله کثیفتر از شهر نبود؛ اما حملۀ اصلی کرونا به بیگانهها بود. غریبهها؛ آنها که در زندگی ما جایی ندارند. حالا که تفکیک زبالهها ممنوع اعلام شده بود، دیگر جایی برای این بچهها در تهران نبود. «در خانه ماندن» برای آنها معنای دیگری داشت. خانه اتاقی بود نهایتاً دو در دو متر و سرپناه حداقل چهار نفر. بدون دستشویی، آب لولهکشی و مادۀ شوینده. قرار نبود جانشان در این اتاقها حفظ شود. فروردینماه که دوباره سری به بچهها زدیم، همه مستأصل بودند و منتظر پایان بیماری. میرآقا سه بار سعی کرده بود از مرز افغانستان وارد ایران شود و هر بار جایی دستگیر شده و برگردانده شده بود و وقتی به سلامت به تهران رسیده بود، اسیر کرونا و بیپولی شده بود. آمده بود کار کند و حالا کار ممنوع شده بود. البته نمیشد گفت تفکیک زباله کاملاً ممنوع است و ناممکن. فروردین 99 بیش از هر وقت دیگری مردها و بچههایی را سر سطلهای زبالۀ این شهر دیدم که معلوم بود کارشان زبالهگردی نیست. مدرسهها تعطیل بود و افراد زیادی کارشان را از دست داده بودند و مهمترین ماه کاری سال، یعنی اسفندماه، گرفتار رکود شدید اقتصادی شده بود؛ در نتیجه افراد زیادی در سطلها دنبال مزد روزانه میگشتند و مجبور بودند کرونا را نادیده بگیرند. یک ماه که گذشت، بیشتر کارگران افغانستانیای که میشناختیم، راهی افغانستان شدند. به امید اینکه کرونا تمام شود و برگردند سر کارشان. حتی شهرداری تهران هم از این فرصت برای ممنوع اعلام کردن کار کودکان در حوزۀ زبالهگردی استفاده کرد و شهردار تهران، پیروز حناچی، بخشنامهای صادر کرد تا پیمانکاران تحت فشار قرار بگیرند و کودکان را استخدام نکنند؛ اما وقتی بخشنامه راههای پرپیچوخم اداری را طی کرد و کار شروع شد، تفکیک زباله از سر گرفته شده بود و بچهها برگشته بودند سر کارشان و باید بیشتر کار میکردند تا هزینۀ چند ماه تعطیلی جبران شود. * نائومی کلاین در مصاحبۀ خود با مجلۀ لوموند از «عالمگیری تجمل» صحبت میکند. منظورش کسانی هستند «که میتوانند در خانه بمانند، هر چیزی را که لازم دارند، درِ خانهشان تحویل بگیرند و به یاری نتفلیکس و شبکههای اجتماعی وقت خود را به تفریح بگذرانند. بعد آنهایی را داریم که چرخ دنیا را میچرخانند و سختتر از همیشه کار میکنند. به این علت که به آنها به چشم کارگران مشاغل ضروری نگاه میشود. اینها کارگران آمازون، صنایع تبدیلی گوشت و... هستند. پس میبینیم که در اینجا چندین و چند فاجعه بر هم سوار میشود: نابرابریها، فقر، نژادپرستی و البته بالاتر از همه ویروس کرونا.» به گمانم در این یک سالی که از شیوع کرونا میگذرد، این نابرابریها هر روز بیشتر به چشممان آمده است. میتوانیم به جای کارگران آمازون، اسم شرکتهای دیگری را بگذاریم. به جای صنایع تبدیلی گوشت (که در ایران گرانتر از آن است که کارگرانش کارگران مشاغل ضروری باشند) بنویسیم کارگران جمعآوری و امحای زباله، بنویسیم پرستاران پیمانی، بنویسیم رانندگان شرکت واحد، تاکسیرانی، پیکهای موتوری و به یاد بیاوریم تمام کسانی را که به خاطر سیاستهای نادرست اقتصادی مجبور به کار بودند تا کسانی که برای محافظت از خود پول کافی دارند «در خانه بمانند».
سپیده سالاروند
ایستاده بر تاج خاور
خاطرۀ آن روز هم همیشه در ذهن من مانده است که کریم هرچه رحمان را صدا زد، پیدایش نکرد. رفت بالای خاور که ببیند کجا رفته و رحمان را دید که با یکی از آن دخترکان چینی خوشوبش میکند. آمد پایین و رفت پیش اکبر و حجرهاش را فروخت و رفت. مملکت هویجها بیصاحب شد. من هم مدتی بعد از کار آبمیوهفروشی آمدم بیرون و کار دیگری را شروع کردم؛ اما میدان ترهبار برای من جایی بود که ساختمان بازار را در آن شناختم، ادبیات و رفتار بازار را فهمیدم و از همه مهمتر، با سلطان هویج مدتها دوست بودم.
معین ابطحی
قفسۀ خالی رویاها
ایستادهام جلوی ساختمان چهلواندی سالهای، با یک کیسۀ شفاف پلاستیکی در دست؛ حاوی یک بطر آبمعدنی خنک، یک بیسکویت ساقهطلایی، یک ساندویچ فلافل که از دکۀ فلزی روبهرو خریدهام و یک پاکت سیگار بهمن کوچک. هی اینپا و آنپا میکنم. فکری، که بروم داخل یا نه. دور ساختمان چند باری دور میزنم. همان یک راه ورودی هست. راه از در بالکن یکی از اتاقهاست در طبقۀ همکف. یک تکه از پرچینِ بالکن، چند واحد آن طرفتر شکسته. میشود از آن جستی زد و بالا رفت و بعد بالکنبهبالکن شد تا برسی به آن در کندهشده. درگاهیِ بیدر. عصر بهاری خنک و مطبوعی است. زنها و مردها گوشهکنارهها گعده کردهاند و بروبچههای محل در حال دوچرخهسواری. میدانم رفتن به آن تو، آن هم جلوی اینهمه چشم، کار چشمگیری است. برگشتنی اگر به پلیس خبر نداده باشند و دردسر نشده باشد، میتواند لکۀ ننگی بشود بر پیشانی و انگشتنمای خلق شد و حتی میدانم احتمال استنطاق شدن از جانب همسایهها احتمالی قوی است. وامانده و مرددم.
محسن توانگر
بهعنوان گردانندگان مجلۀ حوالی، از اینکه قرار است با ما همکاری کنید، بسیار خوشحالیم. دلمان میخواهد که این همکاری برای شما هم تجربۀ خوبی باشد. پیش خودمان حدس زدیم که روشننبودن چه چیزهایی ممکن است باعث نارضایتی دو طرف شود و تلاش کردیم دربارۀ هر یک از آنها تکلیفمان را با خودمان مشخص کنیم. میخواهیم آنها را در همین ابتدا با شما هم به اشتراک بگذاریم. این فایل، شیوهنامهای است که قرار است تسهیلکنندۀ همکاری ما با شما باشد. «حوالی»، مجلهای دربارۀ آدمها و محیط اطرافشان است. محیط اطراف، میتواند شهر، خانه یا مقیاسهای کوچکتر و بزرگتر از اینها باشد. در هر شمارۀ حوالی، یک عنصر فضایی (مثل ترمینال، قبرستان، بیمارستان و...) محوریت دارد و تمام محتواها، حولِ همان عنصر فضایی تولید میشوند.