بیشترین جستجوهای اخیر:
موردی یافت نشد
محصولات
مبلغ قابل پرداخت: تومان
تکمیل خرید
۱
ایستادهام جلوی ساختمان چهلواندی سالهای، با یک کیسۀ شفاف پلاستیکی در دست؛ حاوی یک بطر آبمعدنی خنک، یک بیسکویت ساقهطلایی، یک ساندویچ فلافل که از دکۀ فلزی روبهرو خریدهام و یک پاکت سیگار بهمن کوچک. هی اینپا و آنپا میکنم. فکری، که بروم داخل یا نه. دور ساختمان چند باری دور میزنم. همان یک راه ورودی هست. راه از در بالکن یکی از اتاقهاست در طبقۀ همکف. یک تکه از پرچینِ بالکن، چند واحد آن طرفتر شکسته. میشود از آن جستی زد و بالا رفت و بعد بالکنبهبالکن شد تا برسی به آن در کندهشده. درگاهیِ بیدر. عصر بهاری خنک و مطبوعی است. زنها و مردها گوشهکنارهها گعده کردهاند و بروبچههای محل در حال دوچرخهسواری. میدانم رفتن به آن تو، آن هم جلوی اینهمه چشم، کار چشمگیری است. برگشتنی اگر به پلیس خبر نداده باشند و دردسر نشده باشد، میتواند لکۀ ننگی بشود بر پیشانی و انگشتنمای خلق شدن. و حتی میدانم احتمال استنطاق شدن از جانب همسایهها احتمالی قوی است. وامانده و مرددم.
***
۲
حدود دو ساعت پیش برای چندمین بار با دوچرخه طوافِ ساختمان کردم. هوا گرمتر بود و محله خلوتتر. یکی از دوسه مغازۀ روبهرو که لباس دستدوم میفروشد، تازه کرکره را بالا داده تا به دشت دوم روز برسد. این بار دل را به دریا زدهام. دوچرخه را به مغازهدار سپرده، خودم از آن پرچین بتنیِ شکسته جستی زدم و از روی خردهشیشهها و تهسیگارها و تکوتوک سرنگها پا به آستانۀ درگاهی میگذارم. بوی شاش مشامم را پر میکند. گوشهوکنار، مدفوعهای خشکیده میبینم. به دریای مواج بویناک میزنم. اتاق را بهدو میگذارم و میگذرم تا وارد ساختمان اصلی بشوم. ساختمانی که سالها میل به دیدارش داشتهام. قلبِ بنا دهلیزی است بلند و باریک، با درگاهیهای دو طرف. درست مثل بیمارستان یا زندان. فضایی کافکایی، شکلگرفته از ریتمواریِ اتاقهای بهاندازه و متحدالشکل که حالا با نوری که از درگاهیهای بیدرِ اتاقها میتابد، به ریتمی نوری بدل شده. درها درآمده، چارچوبها بیرون کشیده شده و لبهها دندانهدندانهاند. میانِ این ریتمِ پروخالیِ دهلیز، آرام راه میروم تا صدای خردههای شیشه و گچ و خاک و سیمان کمتر توجهی را جلب کند. توجه ساکنانی که نمیدانم وجود دارند یا نه. این حضور خاموش، پر است از هیجان و ترسِ توأمان. کمددیواری یکی از اتاقها، وسط دهلیز، مورب به پهلو افتاده. نفسم از بوی شاش و کمی هوا و البته کمی از نگرانی گرفته. سُرتسُرتِ کشیدن پا روی شیشهها و کف را میشنوم. نگرانم که از یکی از درها گروهی کفخواب احساس خطر کنند و حملهور شوند. خصوصاً درهای انتهای راهرو را میپایم. آن انتهاهای کورِ نور. آخر هم با نورِ کمرمقِ تلفن، سرکی به این انتهاهای تاریکناکِ دهلیز میکشم. حمام و توالت مشترکِ اتاقها هستند. توالت هنوز موقعیت شغلیاش را حفظ کرده. خبری از معتاد و کفخواب در آن تهوتو نیست؛ اما گیجیِ بوی شاش برای لحظهای فشردهام میکند و متوقف. صدای پا اما نزدیکتر میشود. برمیگردم رو به ریتمِ دهلیز. سری میبینم جبههگرفته پشت کمددیواریِ کجافتاده. میدانم توی این موقعیتها نباید فوری زرد کنی و خودت را ببازی. بهسمت سنگر میروم. چند قدمی نمانده که خودش را نشانم میدهد. نرسیده به سنگرِ آبیِ چوبیِ قفسهبندیشده، سرم را به یکی از اتاقها میگردانم تا قفسۀ سینه را پر کنم از هوای میان دو ورودیِ اتاقِ رودررو. یک نفر از بیرون دارد داخل را دید میزند. میبینمش که نمیبیندم. بالای سرش شاخههای درختِ عرعر.
۳
در سایهسارِ درختی جلوی ساختمان منتظرش هستم. اتاقشان را همان روز اول آشنایی نشانم داده؛ همین طبقۀ همکف. من هم جوری که تابلو نباشم، گاهی زیرجُلکی پنجره را دید میزنم. غروبِ بهاریِ حوالی خرداد، سال نودویک. احتمالاً میترسم مسئولان خوابگاه بفهمند و دردسر شود؛ اما نمیدانم چرا هی نگاهِ بالکن میکنم. چیزی که اصلاً پیدا نیست. بالکنها با ورقههای فایبرگلسِ رنگی پوشانده شده؛ مثل قفس. قفسی با میلههای شادِ رنگی. زنگ میزند که بروم توی پارکِ پشتِ ساختمانِ کناری تا بیاید. میروم. دو پسر جوان متوجه حالتهای ویلانم یا شاید استرس اندام و چهرهام میشوند و با خنده میفهمانند که از چیزی بو بردهاند. یکی چشمکی حواله میدهد. جواب نمیگیرد. آنیکی میگوید: «خوب گوشتایی اینتوئَه.» قدم تند میکنم. جوری که انگار نشنیده باشم، راه میگیرم و میروم. اولین باری است توی این شهر کوچک، که در آن عمدۀ خانوادههای بهشدت مذهبی ما را میشناسند، با دختری وعده کردهام. خانم «پ» کرمانشاهی است و از دست استنطاقهای برادران ناموسپرستش (این عبارت پرمناقشه و پرآبِچشم) تا توانسته توی خوابگاه مانده و بعد از چند باری که خواسته حرف بزنیم، من دل به دریا زدهام و وعده کردهایم. میخواهد از دلگرفتگیها و کتکها و ناسزاها و هفتخوانی که گذرانده تا بتواند در شهری غریب و بیسرخر به دانشگاه بیاید، برایم تعریف کند.
۴
خودش را محکم و استوار گرفته. به من نگاه نمیکند. از شیارِ درِ یکی از اتاقها بیرون را دید میزند. میگوید: «ایچو چه اکُنی؟» میگویم آمدهام فقط نگاهی بیندازم. میگوید: «اِخای چیز اِکشی؟ دوا داری؟» میگویم نه و میپرسم شما اینجا چه میکنید؟ چوبدستیاش را بالا میگیرد و میگوید: «نگهبانم.»
- اتاقت کجاست؟
- بالا پشتبون.
- بریم ببینیم؟
- سی چه؟
- همین جوری بشینیم یه گپی بزنیم.
بیکه حرفی بزند، راه میافتد. من هم پسَش میروم؛ با فاصله و حاضربهیراق برای فرار. خوب راهها را به خاطر میسِپارم که اگر تعدادشان بالا گرفت، بدانم باید از کجاها سرازیرِ پایین شوم. در سرسرای پشتبام صدایی از پایین میشنویم. سرش را از پیچ پلهها پایین میکند و میگوید: «اَر اِخُی اِدونی پیا مأمور شَرداری بی.» رو میکند به من و میگوید: «دزد بی. اخو چارچوِ درِ دُزیِه، هر رو ای.» از پایین، صدا چیزی میگوید که متوجه نمیشوم: «دُنگِ مَده. تا سیت دردسر نوابیده برو.» میپرسم چند نفرید؟ «خوم تِینا بیُم.»
روی پشتبام اتاق بیدروپیکری را نشانم میدهد با تشکی نموناگرفته و پتویی پرِ جای سوختگی. از حقوق و دیگر چیزهایش میپرسم و جوابهایی تحویل میدهد. میدانم دروغ میگوید. وانمود میکنم بویی نبردهام. میپرسم اجازه میدهی کمی اطراف بگردم و عکس بگیرم؟ بعد از سؤالپیچ کردن میگوید: «ناموساً زِ کویه اِیای؟» اطمینانش میدهم که اهل همین محلهام و فقط آمدهام این تو را ببینم و بروم. اعتمادکی میکند. سری تکان میدهد که یعنی قبول. بعد میگوید: «ار یه خوائِشی سیت اِکُنُم ریم زمین ناهانی؟» میگویم تا چه باشد. میگوید: «مُو چند ری بی یِه تیکه نون نَحِردُمه. گُسنمه. اَو و سِگارم اخُم. پیل نارُم.» قولش که میدهم، خیالِ تخت پسَم راه میافتد اتاقبهاتاق. پا تند میکنم که عقب بیفتد. گمم میکند و با خیالی راحت، سیر نگاهِ اتاقها و درودیوار میکنم. به اتاق سابق خانم «پ» هم. جز شاش و دوده و سرنگ، ردی از رنگ و کاغذدیواریهای کُلاژوار و برنامۀ درسی و دیوارنوشتهها و طراحیها هست. روی دیواری دختری گیسِ دیگری را دسته میکند تا ببافد. صورتهای گریه و خندۀ معروفِ تئاتر، روی دیوار دیگری. تصویر دو معشوق زیر درختی. زنی با لبهای سرخ ماتیکزده، موی بلوند با دکلته، سینهریز و گوشوارۀ آبی که از روی دیوار هم لوندی میکند. دختر و پسری که بهسمت آغوشِ بازِ هم میدوند.جای خالی قابها و مهتابیها و کمدها که با کبودیِ دیوار قاب شدهاند و البته سرشار از نوشتههایی که از بعدِ متروکگی خبر میدهند: «میکشمت»، «بازی باحالی بود ...کش»، «مایکل راحبه کمکم کنید/اینجا منو اذیت میکنن/من زیرزمینم/کمک» و انواع ترشحات پورنوگرافیکِ خالیشده و پاشیده به دیوارها. پیدایم میکند. کفری شده. میگویمش حالاست که بروم. میگوید: «گِئومی.» نیمی از ساختمان را ندیده پا روی ولعِ تماشا میگذارم و بیرون میشوم تا چیزی آذوقهای برای دوستِ تازهیافته دستوپا کنم.
۵
یک ماهی پیش از همهگیری کووید19 و قرنطینهها، در راه یکی از سفرهای هرروزۀ فولادشهراصفهانم، آن بالکنها چشمم را گرفتند؛ بیپردهپوشیهای رنگارنگِ بهظاهر خوشحالِ سالهای گذشته، لخت و بیعصمتشده. حالا که قرار جایش را سپرده به بیقراری، وقت و بیوقت عوض آن سفرهای هرروزه، همین شهر کوچک را میگردم و میبینم. شهر خوابگاهی فولادشهر که هنوز هم این هویت را برای جماعتی مثل من حفظ کرده. میرویم اصفهان کار میکنیم، عاشقی میکنیم، رستوران و کافه و گشتوگذار میرویم و برمیگردیم اینجا تا در سکوت شبها به خواب برویم.
به تنِ متروکِ خوابگاهِ دختران که رسیدم، آن اندامگانِ لخت، در تضادِ با آن قلعۀ حجابپوشِ هشتنه سال پیشترش، در نظرم غریب بود. حالا که دیگر چیزی نیست؛ اما این نیستی تعبیری از فقدانِ معنا نیست؛ حداقل برای من (و شاید هم دیگران). این نیستیِ با معنا بهمانند یک زمینه یا پسزمینه خودش معنایی دوباره است. میخواستم آن پسِ پشتِ پنهانِ سالیان را ببینم. میخواستم از درودیوارش، رد آن دوستی را بخوانم که سالها پیش، از گوشهای کتابی جیبی بیرون کشیده و در کنجی برای من قلمیاش کرده و در کنج کتابخانۀ من لای یک دسته کتاب مدفون شده.
- چیزی داشتی اون تو؟
نشستهاند روی لبۀ جدولهای سیمانی. دو پسر همسنوسال خودم. میگویم: مثلاً چی؟ نیشخندی میزنند: «از همینا که اون تو بودن دیگه. ناموساً خوب تیکههایی بودن.» وانمود میکنم که نمیدانم از چه چیزی حرف میزنند. کنارشان روی لبۀ جدول مینشینم.
- اینجا میدونی که چی بوده؟ خوابگاه بود. خوابگاه دُخیمخیا. پروپاچهها.
- خیلیا خاطره دارن باش.
- از توش یا بیرونش؟
- بیرونش. توش.
میخندند.
-چند تا بَچا اون روزا میگفتن رفتیم. میگفتن شبونه با طناب رفتن تو. اما فکر کنم ...[i] میگفتن.
۶
میگویدم: «از قفسی دراومدم تا بیام تو یه قفس دیگه.» در مسیری مخالفِ دانشگاه و خوابگاه و مخالفِ مسیرِ خانۀ ما قدم میزنیم. میگوید، گریه میکند، سبکتر میشود. برگشتنی خاطرهای تعریف میکند از دخترهایی که پسری را در کارتن یخچال بردهاند «آن تو». پاپی که میشوم، میگوید ندیده اما شنیده: «همه میدونن.» آخرسر هم میگوید بچهها از ترمبالاییها شنیدهاند و آنها هم از قبلیها. حرفهایش بیشتر به یکجور اسطورۀ شکستن آن برجوباروها در جنگهای افسانهای میماند. آنموقع از اسب تروا چیزی نمیدانستم؛ اما حالا برای ملاحت ماجرا، بهسبک روانکاوها نامش میدهم: عقدۀ اسبِ تروا.
دوسه ساختمان مانده به خوابگاه، میگوید: «یه کم اینجا منتظر بمون یا تو پارک، تا من برم یه سر اون تو و بیام. یه چیزی میخوام برات بیارم.» روی سنگی مینشینم. میبینمش که از نبش ساختمانی میپیچد و ناپدید میشود. دل توی دلم نیست که چه چیزی از آن تو میخواهد برای من بیاورد. این را هم شاید عقدۀ «پرومته» بنامم. از همان نبشی که ناپدید شده باز پیدایش میشود؛ با دو کتاب جیبی توی دستهایش. از آن آرامشِ بعد از گفتوگو خبری نیست: «پنجرۀ طبقۀ چهارم اون ساختمانو ببین.» نگاه که میکنم، سری از پنجره فاصله میگیرد. تکانههای پرده مانده: «خستهم بهخدا. نمیدونی به چه چشمی نگامون میکنن. تو ام زود برو. بعید نیس زنگ زده باشه خوابگاه.» میگویم کار بدی که نمیکنیم: «همین که از اون تو اومدم بیرون، خودش کافیه.»
۷
با اینکه یک ساعت پیش آن تو بودم، حالا که هوا خنکتر شده و محله شلوغتر، چیزی انگار مانعم میشود. حسی که از نگاه دیگران دریافت میکنم. همین چند دقیقهای که با این کیسه اینجا جلوی ساختمان ایستادهام، تبدیلم کرده به کانونِ توجه. چند دقیقهای است نمیدانم بروم آن تو یا نه. دارم توی ذهنم مرور میکنم این ساختمان چه بود و چه شد. مردی کنار ساختمانِ کناری نشسته. با تلفنش ور میرود. میدانم تمامِ توجهش منم. نزدیکش میروم. میگویم کارتنخوابی توی ساختمانِ متروک هست و نیاز به این آب و غذا دارد. از خودش کمک میخواهم. میگویم مراقب دوچرخهام باشد تا بروم آن تو. میگویم با این کیسه هر فکری ممکن است دربارهام بکنند و از او میخواهم شاهدم باشد. تمام مدت مثل بارکدخوان فروشگاهی چند بار سراپای وجودم را برانداز کرد تا اعتمادش جلب شد. آمد کنار درختی که تکیهگاهِ دوچرخه است و روی جدولی نشست.
روی پشتبام پیدایش میکنم. با سیم مفتولی در حال بند کردن کانال کولر است. پلاستیک را میدهم و میخواهم بروم. میخواهد کنارش بنشینم. دوچرخه را بهانه میکنم. اصرار میکند. میمانم. پلاستیک را پاره میکند. پهن میکند و سنگی میگذارد دو گوشهاش. همان میشود سفره: «تِینا صفا نئاره.» لقمه معلق جلو دهانش مانده و فکر میکند. میگوید: «حلالم کن. ابو دروغ گودوم. نگَبان نیدُم.» میفهمانمش که فهمیده بودم. لقمه به دهان میبرد و بطری آب را تا نیمه روی لقمه. یک سیگار از پاکتِ پوستکاغذی بهمن بیرون میکشد. بعد از پک اول تکیهاش را میدهد به لبۀ جانپناه. میپرسم با آن کانال کولر چه میکرد: «اخاستن دزیننش. بستمش که نَتَرُن.» میگوید: «اَر اینا رو دزینُن، اندازن گردن مو. مو ایچو حونهم بی. جای نَئارُم برم دیه.» میگویم پس دروغ نگفته که نگهبان هم هست، شاید بهتر از هر نگهبانی. آن آقا را نشانش میدهم. میگویم همسایه است. میگویم با او حرف میزنم تا آبی یا غذایی اگر در توانش بود بیاورد گاهی: «گئومی.» با هم برای مرد دست تکان میدهیم. مرد هاجوواج نگاهمان میکند.
۸
چند ماه بعد از این دیدارها در خوابِ ساختمانِ خوابگاه، که چندان هم خواب نبود، بهقصد خرید از کنارش میگذشتم. بیخود راهم را کج کرده بودم تا از کنارش بگذرم. جا خوردم. ساختمان دیگر انگار به خوابی عمیق فرو رفته. هیچ حس جنبشی در آن نیست. از بالکنهای طبقۀ همکف خبری نیست. بالکنها دیوار شده و دیوارها گچ و سیمان. گچ و سیمان با خامدستی، که نشان از شتابندگی در پرداخت میدهند، مالیده شده؛ مثل تاشهای قلمموی هنرمندی از سر خشم. قفس کامل شده. به «س» فکر میکنم که حالا شب را کجای این شهر سر میکند. به «پ» که مثل گنجشک دربهدر و قفسبهقفس میپرید. به آن دیوارهای رنگیِ «شاد» و این دیوار لختِ سفید. اینکه ساختمان باز با نفَس کسی روح تازه میگیرد؟
جنبشی در ساختمان حس میکنم. جلوی در شبکهایِ فلزی (تنها راهِ چندقفله) روی جدولی نشستهام. گربهای خودش را به میلههای شبکه میمالد و خرامان بیرون میآید. بهسمت در میروم. گوشۀ کمد دیواری چپرو، میان دهلیزِ حالا کمنور، تولههای گربه روی هم جست میزنند و خوابِ خوابگاه را بههم میزنند.
[i]. واژهای عامیانه با ادبیاتی مردسالارانه که در اینجور مواقع به کار میرود و البته قابلیت چاپ ندارد. بهجای جایگزینی تصمیم گرفتم نقطهچین بگذارم تا خودتان با پیشفرضهای ذهنی واژه را سر جایش بنشانید.