بیشترین جستجوهای اخیر:
موردی یافت نشد
محصولات
مبلغ قابل پرداخت: تومان
تکمیل خرید
«همان اضطرابی را حس میکردم که همیشه موقع حضور در جمعیتی سیوپنجهزارنفره داشتم؛ آدمهایی که مستعد بودند در یک آن خشم اشتراکیشان را با هم یککاسه کنند.
وقتی کاپیتان وارد زمین شد دیگر فقط «هو» نبود. «هُش» هم اضافه شد و مردم شروع کردند به چیز پرتکردن. قوطی آبجو و کفش، کفشهای خودشان! یکی از تماشاچیها از روی نرده پرید و دوید وسط زمین و سعی کرد کاپیتان را بزند زمین. جمعیت دنبالش سرازیر شد. شخصی سوت زد و بازی منتفی شد و تِری رو کرد به من و گفت: «بریم.» فکر کردم منظورش این است برویم خانه و برای همین موافقت کردم ولی قبل از اینکه بفهمم چی به چیست، دیدم تری دارد از سکوی تماشاچیها میرود طرف زمین بازی.
بعد، فریادهایی شنیدم که جنسشان با هیاهوی فروخوردۀ جماعتی خشمگین فرق داشت. دیدم به چه نگاه میکردند: تری تفنگش را بهطرف کاپیتان تیم استرالیا نشانه گرفته بود. چشمان تری باز و شفاف بودند و چهرهاش سرحال، انگار همان لحظه با آب زلال حمام کرده بود. جماعت بهتزده نگاه میکردند. میخواستند فرار کنند ولی کنجکاوی ازشان میخواست بمانند. کنجکاوی پیروز شد. پلیس داشت راهش را از میان مردم باز میکرد و از پلههای جایگاه تماشاچیها پایین میآمد که برادرم به شکم کاپیتان تیم ملی کریکت استرالیا شلیک کرد.»
احسان برایم چند خط بالا را از کتاب «جزء از کل» میفرستد. میگوید: «رفتار بیستوپنجسالگیت، شبیه کودکیهای تِری دِینه» و اضافه میکند که اگر نتوانم این رفتار گَندم را تغییر دهم، عاقبت کار دستِ خودم خواهم داد. تری دین، یکی از شخصیتهای اصلی کتاب و موتسارتِ ورزش است. او در شهر کوچکی در استرالیا، در هفتسالگی همزمان ستارۀ فوتبال است و ستارۀ کریکت و ستارۀ شنا و در ادامه «قاتل پلیسها، بانکزن، قهرمان ملی و افتخار هر مبارز».
به احسان میگویم که جزء از کل داستان است و مبتنی بر واقعیت نیست. میگوید حتی اگر در گذشته نیز همچین شخصیتی وجود نداشته، بعید نیست در آینده من تبدیل به چنین شخصیتی شوم: «حبیب بیا شُلکردن رو یاد بگیر. آدم سرِ بازی با کسی دعوا نمیکنه. ما فقط بازی میکنیم که سرمون گرم شه. همین.» در گفتوگویی بیستدقیقهای تلاش دارد آنچه را که در طول بیستوپنج سال نفهمیدهام، بفهمم. گفتوگویی که در نهایت هم با «خیلی نفهمی!» به پایان میرسد.
تمام دعواهای زندگیام را مرور میکنم. دعواهای خانوادگی همهشان از بازی شروع شده. عماد و پویان، دو پسرخالۀ بزرگترم، شریک همیشگی دعواهایم بودند و در رتبۀ بعدی پسرداییهایم که خانههایشان چند چهارراه با ما فاصله داشت. در این بیستوچند سال، پارکینگ ساختمان خانۀ ما و خالههایم که همسایه بودیم، ورزشگاه ما بود؛ ورزشگاهی که بیشتر از آزادی خون به خود دیده بود. رد خونِ دماغ من، دهان عماد، سر پویان و سایر بچههای فامیل که همبازیهایمان بودند بر موزاییکهای چرک و سیاه پارکینگ است.
ارجاع احسان، دوست فرستندۀ پیام، به شبی است که در بازی مافیا خلقم تنگ شده بود و جمع را ترک کرده بودم. درست دور میز وسط خانه، در میدانگاه مشترک بازیهای شبانۀ ما، شکیبا جِر زده بود و بازی خراب شده بود. شکیبا دوست یکی از دوستان است و تازه به جمع ما اضافه شده. خودش بهخاطر کاری که کرده بود، میخندید. بقیه کاری به کارش نداشتند و من هم دهانم بوی خون میداد. احسان، که در آن دست خدا بود، دیده بود که چشمهای شکیبا در شب باز است و بازی را مختومه اعلام کرده بود. عقوبتی هم برای فرد متقلب در نظر گرفته شد: شکیبا یک دست اجازۀ شرکت در بازی نداشت. همین! تکرار میکنم: شکیبا میخندید، بقیه منتظر احسان بودند که برگهها را دوباره بینشان تقسیم کند و نقششان را در دست جدیدِ بازی بشناسند و من دهانم بوی خون میداد. بلند شدم و بدون خداحافظی، مهمانی را ترک کردم و به خانه برگشتم.
جز آن قسمت از کتاب که احسان برایم فرستاده و سهچهار پاراگراف دیگر، کوچکترین شباهتی به تری دینِ جزء از کل ندارم. هر چند شاید در دنیای دیگری میتوانستم کسی باشم لنگۀ او و بهخاطر بازی نهتنها دهانم بوی خون بگیرد که دستانم هم خونی شود. در این رمان به مارتین، برادر تری، نزدیکترم. من هم مثل مارتین در خانوادهای بهدنیا آمدهام که عضو دیگر آن خانواده، استعداد بالقوۀ ورزشی است و در ژیمناستیک، تکواندو، شنا، والیبال، یوگا، کیکبوکسینگ و پیلاتس آن را بالفعل هم کرده. بدن من از دو سالگیام که خواهرم بهدنیا آمد تا همین الان، همواره با بدن او مقایسه شده و با وجود اصرارهای مادرم مبنی بر «یاد بگیر»، یاد نگرفته است. غزاله حالا فارغالتحصیل رشتۀ تربیت بدنی است و در روز بیشتر از هشت ساعت ورزش میکند و من در روز بیشتر از هشت ساعت هر کاری میکنم جز ورزش؛ که مادرم همۀ آنها را ذیل «قوزکردن» و «به فکر سلامتی نبودن» دستهبندی میکند.
***
در روزهای بعد هم گفتوگوی من و احسان ادامه پیدا میکند. برایم از آدمهای دیگری میگوید که سرنوشت کماکان مشابهی با تری دین داشتهاند؛ اما در دنیای واقعی. حس میکند که رفتار من ممکن است به اطرافیانم آسیب بزند و خدا را شکر میکند که کارم با شکیبا به جاهای باریک نکشیده. خلاصه که نگران حال و آیندهام است. برایش از گذشته میگویم و شباهتهایم با تری دین. نمیدانم نگرانتر میشود از فهمیدن قدمت رفتارم یا خوشحال میشود از اینکه به نسبت رو به بهبود بودهام.
یک بار در هشتسالگی با یکی از پسرداییهایم بر سر بیغیرت بودن یا نبودن علی کریمی بحثمان شد. او حرف من را نمیشنید و بدون اینکه شاهدی برای حرفش بیاورد، پیوسته تکرار میکرد: «همۀ لنگیها بیغیرتن. علی کریمی هم خداشونه.» من که قرمزتر شده بودم، از خانۀ آنها بیرون زدم و فاصلۀ چندکیلومتری تا خانۀ خودمان را پیاده آمدم. جمعه بود و پدرم در خانه. همیشه فقط بلندکردن صدایش کافی بود ولی آن بار، نه. متأسفانه قبل از اینکه روایت من را بشنود، روایت پسرداییام را شنیده بود. فکر میکردم چون پدرم هم استقلالی است، حق را به عارف داده؛ اما خودش با من موافق نبود. میپرسید: «الان یه ماشین لهت میکرد، کدوم فوتبالیست حرومزادهای میخواست جوابگو باشه؟ گه خوردی سرِخود پا شدی از میدون دو[i] اومدی سرسبز.» از نظر من، قانونِ راهنماییورانندگی و حتی خود رانندهای که ممکن بود به من بزند، مقصرِ معلوم بود؛ اما نمیدانم چرا پدرم در جای دیگری دنبال مقصر میگشت.
به احسان میگویم که باید عصبانیشدنم در بازی را نه بهمعنای اختلال روانی حاد و مزمن، بلکه ویژگی ذاتی قلمداد کند. حرفم را نشنیده میگیرد و چند دقیقهای چیزی نمیگوید. بعدتر چند شکلک خنده میفرستد که یعنی حرفم را شنیده و صد البته آن را شوخی گرفته است. مادرم هم در کودکی همین کار را میکرد. تا دهسالگی، هر بار که با پسرخالههایم سرِ بازی دعوایم میشد و بهخاطر جثۀ بزرگترشان زورم بهشان نمیرسید و فحشهایم هم از قدرت و حدت و شدت کافی برخوردار نبودند، میرفتم سراغ مادرم. بهترین واکنشش این بود که وانمود کند حرفم را نشنیده و به کارش ادامه دهد؛ در غیر این صورت میخندید. به نظرش مسخره بود که کسی بهخاطر شوتکردن توپی به صورتِ طرف دیگر یا بهخاطر کلکل بر سر طرفداری دو تیمِ باشگاهی صدایش را بلند کند و کتککاری راه بیندازد. تنها راهکاری که برای جلوگیری از ناراحتیهایم به ذهنش میرسید، تکرار این جمله بود: «خب تو که میبینی اینطوریه، با اونها بازی نکن.»
بهعنوان بیدفاعترین آدم جهان در آن سالها، چند باری به این فکر کرده بودم که خودم را از پنجرۀ تنها اتاقخواب خانهمان که طبقۀ چهارم آپارتمانی دهسالساخت بود، بیندازم پایین. یک بار پایم را بر لبۀ شوفاژی که زیر پنجره قرار داشت، گذاشتم و تا پریدن چند ثانیهای بیشتر فاصله نداشتم. ناگهان به این فکر کردم که اگر بمیرم و مرگم را هم شوخی بگیرند، بیشتر ناراحت خواهم شد. خواستم امتحانش کنم. از لبۀ شوفاژ آمدم پایین، سس قرمز روی رگ دستم پاشیدم و چاقویی را در دست دیگرم گرفتم و خودم را وسط پذیرایی خانه پخش زمین کردم. مادرم که به خانه برگشت، نفسم را در سینه حبس کردم. صدای جیغمانندی از گلویش خارج شد: «کشتمت حبیب!» ماضی بودن فعل، تشدیدکنندۀ جدیتش بود. این تنها باری بود که در آن سن رفتارم را شوخی نگرفت. سس روی دستم سر خورده بود و فرشِ دستباف جهیزیهاش لک افتاده بود.
گاهی هم بهجای دفاع، حمله میکردم. ضربههایم راهی به دروازه پیدا نمیکرد. در همان سالها یک بار، چاقوی میوهخوری برداشتم و پسرخالهام را که دو سالی از من بزرگتر بود، تهدید کردم. در «آقای گل» جِر زده بود و داوری نداشتیم که حق را به حقدار، یعنی من، برساند. هنگام زدن ضربه، توپ را جلوتر از نقطهای که مقرر کرده بودیم، گذاشته بود. قبل از اینکه بفهمم طرفِ تیز چاقو کدام سمتش است، خلع سلاح شده بودم و او بر بدنم نشسته بود. قد و وزنش دو برابر من بود و به این مزیت رقابتیاش، بهخوبی واقف.
بیخیال مادرم و دیگر حامیان احتمالیام شده بودم. بازی هنوز برایم مهمترین اتفاق ممکن بود. اما فهمیده بودم که برای بقیه این طور نیست. یا دستکم این طور وانمود میکنند. هنوز هم مطمئن نیستم که کسی بهطور مادرزاد، بازی برایش بیاهمیت باشد. احساس میکنم نوعی عقیمسازی است که برای زندگی مسالمتآمیز در جوامع مدرن رخ داده. نمیدانم چه کسی این تصمیم را گرفته، اما احتمالاً بهنظرش بازی ارزش نداشته که بهخاطرش خونی ریخته شود. شروع جنگ، باید دلایل مهمتری داشته باشد.
«صحنه هیچ توضیحی لازم نداشت: تری داشت یکی را غرق میکرد.
پدری وحشتزده در آب شیرجه زد و تری را از بچه جدا کرد و هر دو را از آب بیرون کشید. مادرِ ترسیدۀ بچۀ نیمهجان، به صورت تری سیلی زد. غروب، بعد از تجمع مخفیانۀ والدین عصبانی، تری در دفاع از خودش گفت قربانیاش را در حال تقلبکردن دیده.
داد زد: «تقلب نمیکردم!»
تری داد زد: «خودم دیدم! چشم چپت باز بود!»
پدرم گفت: «پسر جون، حتی اگه راست هم بگی، این یه بازی بیشتر نیست.»
چیزی که پدرم نمیدانست این بود که عبارت «این یه بازی بیشتر نیست» هیچ معنایی برای تری دین ندارد.»
این قسمت از کتاب را برای احسان میفرستم. میگوید کاملاً میدانسته که نصیحتش برای من هم مثل تری هیچ معنایی نخواهد داشت. تنها میخواست نقشش را بهعنوان دوست خوب ایفا کند. کمااینکه شاید پدر تری هم میدانسته که پسرش حرفهایش را نشنیده میگیرد، اما سعی کرده نقشش را بهعنوان پدر خوب، درست اجرا کند. در ادامه چند بار دیگر تلاش میکند حق دوستی را ادا کند. با او مخالفت نمیکنم و چیزی نمیگویم که تصور کند حرفهایش را گوش میکنم. اخیراً یاد گرفتهام که در مکالمههایم با آدمها بیشتر سکوت کنم. سکوتی که لزوماً بهمعنای گوشکردن نیست، اما این طور برداشت میشود.
چند وقتی است که دیگر با کسی بازی نمیکنم، سالن نمیروم، از یک کیلومتری استادیوم نمیگذرم و حتی قید مهمانیهای احسان و شکیبا و دوستانشان را هم زدهام؛ نه بهخاطر حرفهای احسان. میدانم که آدمهای شبیه به من، از نظر بیشتر افراد جامعه ابله هستند. فضاهایی هم تحتعنوان ورزشگاه، گیمنت، کافۀ بازی و... مخصوص نگهداری از ما ایجاد شده تا گاهی بتوانیم در شرایط کنترلشده جدیت و خشممان به بازی را بیرون بریزیم. زندان یا ندامتگاهی که قرار است آسیب ما را محدود به خودمان کند و محیط اطراف را از ما منزه. اگر هم نخواهیم در این فضا محصور شویم، باید در سلولهای شخصیمان بمانیم و تکنولوژی این لطف را به ما کرده که بتوانیم با زلزدن به مانیتور، بهتنهایی درگیر بازی شویم. من چند وقت است که به این سلول انفرادی عادت کردهام.
حالا دیگر میدانم که برای مادرم، دوستانِ احسان، پدر تری دین و خیلیهای دیگر «این یک بازی بیشتر نیست» و ارزشش را ندارد. هرچند ته دلم مطمئنم که بازی برای آنها مهم است و همۀ تمرکزشان را میگیرد و در حین انجامش، از محیط اطرافشان منقطع میشوند؛ فرقی هم ندارد که خودشان بازیکن باشند یا تماشاچیِ آن. تنها فرق آنها با ما، یعنی من و تری، در این است که آنها عقیم شدهاند و نمیتوانند آدمهایی را که بازی برایشان جدی است، درک کنند. آنها تصور میکنند که بین فعالیتهایی مثل غذاخوردن، خوابیدن، رفتن به اداره، پرداخت قبوض و دوشگرفتن با بازیکردن فرقی هست. از نظرشان فعالیتها به دو دستۀ کار مفید یا وقت تلفکردن تقسیم میشوند. در حالی که اگر ما همۀ این کارها را میکنیم که زمانی را سپری کنیم و فکرکردن به مرگمان را عقب بیندازیم، غذاخوردن چه فرقی با بازیکردن دارد؟ چرا باید خوابیدن پدرم، از بازی کردن من مهمتر باشد؟
آخرین پیام احسان این است: «اصلاً نمیفهممت.» و آخرین پیام من: «متقابلاً!»
پ.ن: منتشر شده در شمارۀ سوم مجلۀ حوالی / حوالی باشگاه و ورزشگاه
[i] منظور میدان شمارۀ دو در محلۀ نارمک واقع در شرق تهران است. سرسبز نیز اسم چهارراهی در شمال آن محله، تقاطع خیابان آیت و بزرگراه رسالت است.