بیشترین جستجوهای اخیر:
موردی یافت نشد
محصولات
مبلغ قابل پرداخت: تومان
تکمیل خرید
روی تاج خاور ایستاده بود. گونی آبیرنگ بزرگی را دور خودش پیچیده بود تا سرما اذیتش نکند و با دست دیگر سیگارش را نزدیک دهانش نگه داشته بود. فقط داشت نگاه میکرد و حرفی نمیزد، که نشانۀ خوبی نبود. باد پیچید زیر سوله و خاک و آتوآشغال و هرچه دم دستش رسید، با خود بلند کرد و دور او حلقه زد. چشمانمان را از ترس آزار گردوغبار بستیم و باز کردیم. او تبدیل به پیرمردی نحیف شده بود که معطل یک پِخ است تا لنگش هوا شود. یک لحظه انگار وسط یک پردۀ نقاشی ایستاده و دارد به دوردست اشاره میکند و فرمان میدهد که بروید پدر پدرسگشان را در بیاورید. و سپاهیانش فریادکشان به سمت آنجایی که او اشاره میکند، حملهور میشوند. و سربازان دشمن زیر دستوپای آنها ناله میکنند یا با وحشت به سرنیزههای سپاهیانش خیره ماندهاند که داشت فرو میرفت در بدنشان. یک لحظه مانند خدایان المپ بالای خاور ایستاده بود و داشت نگاه میکرد به این مخلوقات زبونش و فکر میکرد به چه شکل لطف کند و عذابشان بدهد که جگرش جلا پیدا کند. در یک لحظه، بالای قلۀ جهان ایستاده بود و لحظۀ بعد کمرش خمیده شد و کمربندش دوباره برایش گشاد شد. ذوب و مچاله و محو شد. به زحمت از بالای خاور آمد پایین و بدون هیچ حرفی، مستقیم از خیابان رد شد و رفت نشست توی حجرۀ اکبر. اکبر توی خیابان ایستاده بود و داشت با مشتری چکوچانه میزد و جان نوهاش را قسم میخورد. با دیدن او، اول گارد گرفت. فکر کرد دوباره قرار است جنگ و دعوا به راه بیفتد؛ اما بعد که دید او آرام یک گوشۀ حجره نشسته، با احتیاط وارد شد و روبهرویش نشست.
اولین بار که کریم را دیدم، اولین باری بود که پا به میدان میوهوترهبار گذاشتم. به عللی که خودش مثنویِ هفتاد من کاغذ است، فرمانم را چرخانده بودم سمت بازار و شده بودم آبمیوهفروش، آن هم در یکی از خیابانهای شلوغوپلوغ بازار بزرگ. بههیچوجه با داستان کسبوکار در بازار آشنایی نداشتم و رفتار درست را بلد نبودم. میبایست هر روز ساعت چهار صبح میرفتم میدان ترهبار و مایحتاج آن روز مغازه را میخریدم. هویج، موز و کرفس اقلام اصلی بودند. کرفس برای بازاریهایی بود که همهشان قند و چربی و عوره و پرستات داشتند و صبحها هوس کلهپاچه میکردند. بعدش میآمدند چیزی بخورند که آن چیز قبلی را خنثی کند و فکر میکردند کرفس این کار را میکند. موز برای شیرموز بود که بسیار برای تفریح میخوردند؛ یعنی خانوادگی یا جمع دوستان یا کل فامیل با هم میآمدند تا شیرموز بخورند. هویج هم برای همه. همه آبهویج میخوردند. هویجبستنی و شیرهویج هم داشتیم ولی چندان طرفدار نداشت، فقط آبهویج. بقیۀ اقلام هم به فراخور فصلها عوض میشدند. پرتقال و لیموشیرین و انار برای پاییز و زمستان؛ طالبی، هندوانه، انبه و توتفرنگی هم برای بهار و تابستان.
کریم هویج میفروخت. پدرش هم هویجفروش بود. قیافهاش هم مثل هویج بود. سرش طوری کچل شده بود که یک کاکل کوچک مثل کاکل هویج بالای کلهاش مانده بود. میرفت بالای خاور و دفترش را دستش میگرفت. مشتری میگفت چند گونی میخواهد و کریم نگاهی به بالا تا پایین مشتری میانداخت که ببیند طرف در وجودش آن چیزی را که برای خرید هویج باید داشته باشد، دارد یا نه. بعد اگر تشخیص میداد که طرف لیاقت هویجهای او را دارد، به کارگرهایش اشارهای میکرد و آنها گونیها را میانداختند روی باسکول بزرگی که پای ماشین گذاشته بودند. یک نفر وزن هویجها را میگفت و نفر بعدی قیمتش را فریاد میزد و یک نفر دیگر بهسرعت پولها را میشمرد و میداد دست رحمان که دست راست کریم بود. میگفتند رحمان در واقع بچهیتیمی بوده است که یک نفر در میدان شوش رهایش کرده بود و کریم او را گرفته زیر پروبال خودش. جای بچۀ نداشتۀ کریم را گرفته بود و اگر فرمان مرگ میداد، درجا سرش دست را میانداخت و روحش را از سوراخ دماغش میکشید بیرون و میمرد. رحمان اشارهای میکرد و دو کارگر دیگر بارها را میانداختند توی ماشین طرف یا اگر ماشین نداشت، میگذاشتند کنار تا برود ماشین بیاورد.
یک نفر که قرار بود به من آبمیوهفروشی یاد بدهد، نشانی کریم را داده بود. گفته بود فاز فلان، سالن بهمان، حجرۀ شمارۀ چندم. وقتی رفتم، فهمیدم فاز در واقع مجموعهای است از ده تا دوازده سولۀ هزارواندی متری و هر سالن در واقع یک سوله بود که به بیست بیستوپنج بخش تقسیم شده بود و به هر بخش میگفتند حجره. در طراحی اولیه، آنطور دیده شده بود که یک راهرو باشد مثل راهروهای پاساژهای معمولی و هر حجره دری داشته باشد رو به این راهرو. یک در پشتی هم برایشان دیده شده بود که میخورد به یک سکو به عنوان بارانداز و این امکان را فراهم میکرد تا ماشینهای حامل میوه بیایند پشت حجره و کارگران بتوانند بهراحتی بار را داخل حجره تخلیه کنند و بعد خریداران از دری که به سالن اصلی باز میشد، وارد شوند و خریدشان را انجام دهند و بروند. ماشینها میآمدند جلوی بارانداز و بارفروش میپرید بالای ماشین و خریداران مثل فوجی از ملخ میریختند پای ماشین و گونیها روی دست میرفتند. در طراحیهای بعدی این موضوع در نگاه طراحان نیز تأثیر گذاشت و آنها دیگر از خیر پاساژ گذشتند و همان ترتیبِ حجره و سکوی بارانداز و محوطۀ پارکینگ جلوی بارانداز را در دستور کار قرار دادند.
البته من اینها را نمیدانستم. رفتم به همان آدرسی که داده شده بود و دیدم خیلی شلوغ است همهجا. بعد چشمم افتاد به سکوی بارانداز که حتی یک نفر هم آنجا نبود. رفتم بالای سکو و از پشت، به خاوری که داشت بار هویج میفروخت، نزدیک شدم. کریم داشت تندتند توی دفترش چیز مینوشت و یک نفر هم داشت پایین خاور با او حرف میزد و او میخندید و سرش را تکان میداد. من نمیفهمیدم چه میگویند. گلویم را صاف کردم و گفتم: «ببخشید کریمآقا شما هستین؟»
سکوت مرگباری همهجا را فراگرفت. درجا فهمیدم که اشتباه بدی کردهام انگار؛ ولی خودم هنوز نمیدانستم چه بود. کریم برگشت و نگاهی به من انداخت. بعد با دست اشاره کرد که چه کار داری؟ گفتم: «سلام. خوب هستین؟» فقط نگاه کرد. گفتم که هویج میخواهم. گفت: «اونایی که هویج میخوان اینطرفن.» و اشاره کرد به پایین خاوری که بار هویج داشت و مردم جلویش ایستاده بودند و همهشان خیره شده بودند به من. ادامه داد: «کی بهت گفت از اینجا بیای؟» سریع گفتم: «کسی نگفت. دیدم اونجا شلوغه، از اینطرف اومدم.» گفت: «برو پایین بچهجون. شر به پا نکن.» من هم سریع رفتم پایین و آرام و بیسروصدا ایستادم پای خاوری که همه پایش ایستاده بودند.
یکی از کارگرها به من گفت: «همه باید از اینطرف بیان. اگه بار از اونجا به کسی بدن، دعوا راه میافته. فک میکنن پارتیبازی کردن.» من هم ایستادم یک گوشه تا مردم آمدند و رفتند و بر سروکلۀ هم کوفتند و دعوایشان شد و یک نفر یقۀ پیراهنش را جر داد که ای نفسکش و بعد فروکش کرد دعوا. خاورها همینطور خالی میشدند و میرفتند که کریم اشاره کرد به من: «چن تا میخوای؟» من با انگشت عدد ده را نشان دادم. اشاره کرد به کارگرها و آن کارگری که راز سکوی بارانداز را گفته بود، زد به شانهام و شخصی را نشان داد که جلوی صندوق ایستاده بود. رفتم جلویش و تا به خودم بجنبم، دیدم پولهای توی جیبم دست اوست و دارد میشماردشان. مبلغ هویجها را برداشت و بقیهاش را داد به خودم. بعد دهتا گونی هویج انداختند بغل پایم. کمی سرم را خاراندم و به گونیها خیره ماندم که همان کارگر راهنما آمد و گفت: «برو ماشین بگیر.» ناخودآگاه راه افتادم سمت وانتی که آنطرف خیابان پارک کرده بود و تا بخواهم سلام کنم و آداب به جای بیاورم، گفت: «بارت تکمیل شده؟» گفتم: «بله.» نفس عمیقی کشید و گفت: «بارت که تکمیل شد بیا. من اینجا وایسادهم.» این را که گفت، تازه یادم آمد یک سری چیزهای دیگر هم میخواستم که هنوز نخریدهام و حسابی دیرم شده.
با هر بار مراجعه به میدان چیز جدیدی یاد میگرفتم. یا از گذشتۀ آن، یا از روش و مَنشی که کارها براساس آن انجام میشد، یا فحشهایی که میدادند و معانی آنها. هر فاز میدان یک حالوهوا داشت و یک روال کاری مختص خودش. موز که میخریدم، میبایست صبر میکردم که کارگر موزفروش بیاید و کارتن موز را بگذارد روی باسکول و بعد بگذارد پایین و برای این کار باید دستمزد به او میدادم. برای خرید کرفس باید میرفتم ته میدان که جایی بود شبیه باتلاق. همهچیز غرق در گِل بود؛ حتی آدمها. طالبی و پرتقال هم داستانهای خودشان را داشتند؛ اما هویج مقولۀ جدایی بود برای من. چراکه بیشتر درآمد مغازه از فروش آبهویج بود و فرقی نمیکرد که ما چه جنگولکبازیای در مغازه دربیاوریم و چه محصولات جدیدی ارائه کنیم. بیشتر مردم آبهویج میخواستند و کیفیت خوب هویج مرز بین سود و ضرر ما بود. چند روز بعد هم رفتم پیش کریم که دیدم هم خودش و هم کارگرانش مرا بهخوبی در حافظه دارند و تا مرا میدیدند، میگفتند: «سلام خوب هستین؟» و حرف «ی» را هم میکشیدند که حالت سوسولی پیدا کند. چند جای دیگر را امتحان کردم؛ ولی یا قیمتشان بیشتر بود، یا کیفیت جنسشان آن چیزی نبود که من میخواستم. این بود که دوباره برگشتم پیش کریم و او هم هنوز مرا به خاطر داشت: «سلام خوب هستین؟»
گاهی که سرش خلوت بود و من هم آن اطراف بودم، صدایم میکرد و شروع میکرد سؤالپیچ کردنم. انگار برایش معما بودم. نمیفهمید آنجا چهکار میکنم. اول فکر میکرد شهرداریچی هستم و بعد این ذهنیت برایش درست شد که جاسوس شهرداریچیها هستم و بعد به این نتیجه رسید که من هیچکارهام و فقط «یک رأس آبمیوهفروش بدبخت هستم» به تعبیر خودش. از شهرداریچیها نفرت داشت. آنها هم سمت حجرۀ او نمیآمدند؛ اما چند وقتی بود که تعدادشان خیلی زیاد شده بود و در ماشینهای شاسیبلند اطراف میدان میچرخیدند و همهچیز را زیرچشمی میپاییدند.
در میان سؤالات کریم از من، گاهی هم من از او سؤالی میپرسیدم و او هم شروع میکرد از ابتدای خلقت آدم تعریف میکرد و میآمد جلو تا برسد به محل سؤال من. یک بار هم از او دربارۀ اینکه «از روی بارانداز به کسی بار نمیدهد» پرسیدم که رو تُرش کرد و جوابی نداد. یکی از کارگرهایش گفت بابای کریم صندلیاش را میگذاشته آن بالا و مینشسته آنجا. از وقتی مرده، کریم از آنجا به کسی بار نمیدهد. از چگونگی مرگش پرسیدم که گفتند وقتی همۀ بارفروشها را از میدان شوش بیرون کردند، آنها مجبور شدند بیایند اینجا و بابای کریم اصلاً از اینجا خوشش نمیآمد و همیشه حرص میخورد. آخردست هم دق کرد و مرد.
بین سولهها را خیابانکشی کرده بودند و خاورهای حامل بار، دو طرف خیابان زیر سقف بارانداز میایستادند و بار میفروختند. ساعت دوازده شب که کار میدان شروع میشد، اول خریداران و دلالان عمده دستبهکار میشدند. میچرخیدند و بارهای خوب را روی هوا میخریدند و این از دست آنیکی و آنیکی از دست یک نفر دیگر. خاور تا بیاید جلوی حجرۀ یک نفر پارک کند، چهارپنج دست خریدوفروش میشد. بعد نوبت بساطفروشها بود که میآمدند و گوشهوکنار میدان، وسط خیابان یا روی علمک برق بساط میکردند و جنس میفروختند. بساطدارها یک بار عمده را میخریدند و بین خودشان تقسیم میکردند. آنهایی که ماشین داشتند، میرفتند بیرون میدان دستفروشی میکردند و آنهایی که ماشین نداشتند، میماندند همان جا و با نزاعهای خونین، گوشهای را میگرفتند برای خودشان که بارشان را بفروشند. بعد هم نوبت خریداران معمولی بود. کسانی که حرفهایِ میدان ترهبار بودند، میدانستند که چهکسانی دست اصلی هستند و چهکسانی دستدوم و سوم را میفروشند. کریم دستاولفروش بود و به دلال جماعت و حجرهدار هم رو نمیداد؛ ولی هرکسی میخواست، میتوانست بیاید گوشهای از حجرۀ او را بگیرد و بار خودش را بفروشد. حتی روبهروی حجرهاش در خیابان را هم اجازه میداد. بقیۀ حجرهداران هم این کار را میکردند؛ ولی آنها اجاره میگرفتند. طرف روی بلوار وسط خیابان هم که بساط میکرد، باید مقداری اجاره به حجرۀ اینطرف و آنطرف خیابان میداد. سر همین کارها بود که خیابانهای میدان همیشه ترافیک بود و رانندهها و چرخیها و بساطدارها مدام به جان هم میافتادند و خون همدیگر را میریختند.
یک بار خود کریم برایم تعریف کرد بود دعوای بین خودش و اکبر اجاقکور را، همسایۀ روبهرویش که یکجورهایی با هم کلکل داشتند. گفت که دعوایشان تا جایی بالا گرفته بود که از بیرون میدان آژان و سرباز آوردند تا بتوانند جمع کنند. میگفت آن وسط اکبر اجاقکور را گیر آورده و مطمئن شده که حتی اگر خالق بزرگ هم اراده کند اکبر بچهدار شود، دیگر امکانش وجود نداشته باشد. راست و دروغش را خودش میداند؛ اما از تجربیاتی که خودم داشتم و از مشاهدات فراوانی که هر روز داشتم، حتی اگر کسی وسط معرکه و دعوا با ساطور از وسط به سه شقه هم تقسیم میشد، تعجب نمیکردم.
لابهلای صحبتهایش اشاره میکرد به زمانی که در میدان شوش بار میفروخت و میگفت تعداد دعواهایی که در روز میکرد، آنقدر زیاد بود که گاهی حتی یک بار هم نمیآمد سر مغازۀ خودش. انگار صبحبهصبح میآمد اول میدان شوش و شروع میکرد به کتککاری تا شب که برسد به مغازۀ خودش. کارگرها هم تا آن موقع بارها را فروخته بودند و حسابها را شمرده بودند و ظرفها را شسته و گذاشته بودند خشک شوند. بین حرفهایش همیشه به شهرداریچیها هم اشاره میکرد. میگفت انگار نقشهای در سر دارند. این موضوع البته به چشم من هم آمده بود. حضورشان خیلی زیاد شده بود و دستآخر هم آن اتفاق افتاد.
ظهر ساعت دوازده که میدان تعطیل شد، شهرداریچیها محدودۀ حجرهها را با خطکشی مشخص کرده بودند و شب که شد، کرورکرور مأمور آمد توی میدان و اعلام کردند از این به بعد دیگر کسی حق ندارد در خیابانها بساط کند و هرکسی بارش را بیرون از محدودۀ حجرهاش بگذارد، میآیند جمع میکنند طومارش را. چند نفری را که اول از همه تخلف کردند، حسابی نقرهداغ کردند که بقیه حساب کار دستشان بیاید؛ ولی طبق معمول همیشه، این کارها جواب عکس داد و بلبشویی به راه افتاد. چند هفتهای هم ادامه داشت. تا اینکه بساطدارها کمکم رفتند و خیابانها باز شد. از آن زمان به بعد، حال کریم خوش نبود. مدام به خودش میپیچید و پاچۀ همه را میگرفت. گاهی حتی از خاور میآمد پایین و دفتر حساب را میداد دست رحمان و میرفت. میگفت سوتوکور شده است میدان و حوصلهاش نمیگیرد که آنجا بماند. قیمت حجرهها هم ناگهان سر به فلک گذاشت و خیلی از حجرهدارهای قدیمی دیدند راحتتر است که بنشینند یک گوشه و حجرهشان را اجاره بدهند و آنقدر هم سگدو نزنند. اکبر اجاقکور این پیشنهاد را به کریم داد که حجرهاش را اجاره بدهد و کریم هم دوباره چنان بلوایی به پا کرد که اکبر را دیگر در دستۀ تخمگذاران دستهبندی میکردند. میگفت نمیتواند حجرهاش را بدهد دست این آدمهای چنینوچنان. اینها به مردم بار نمیفروشند. فقط دنبال پول خودشان هستند. از فردا مردم برای خریدن هویج هم باید عزا بگیرند اگر کار بیفتد دست اینها و از اینجور حرفها.
کمی گذشت و ناگهان قیمت میوه سر به فلک گذاشت. قیمتها ظرف کمتر از یک ماه سهبرابر شد. کاسبی میدانداران تبدیل به صحرای کربلا شده بود. بیشتر بارفروشهای خرد بساطشان را جمع کردند و رفتند. آنهایی هم که مانده بودند، دور هم جمع میشدند و سر تکان میدادند. بار کریم هم روی دستش ماند. بیست خاورش شد دهتا. بعد شد پنجتا و بعد در روز حتی یک خاور هم نمیتوانست بفروشد. یعنی کسی نبود که بخرد.
در آن ایام، یک سری فروشندۀ گوشی موبایل هم آمده بودند در میدان. چند زن چینی که در میدان میچرخیدند و به کارگرها گوشیهای موبایل چینی میفروختند. آنموقع هنوز شرکتهای چینی را کسی در بازار موبایل جدی نمیگرفت و این خانمها مجبور بودند خیلی از خودشان مایه بگذارند تا گوشیها به فروش برسند. کریم از این خانمها هم خوشش نمیآمد. میگفت میدان را به جای دیگری تبدیل کردهاند. هرکدامشان را که میآمدند سمت حجره، کیش میکرد و به کارگرهایش هم تأکید کرده بود اگر آنها را با این دخترکان چینی ببیند، خاروخفیفشان خواهد کرد.
خاطرۀ آن روز هم همیشه در ذهن من مانده است که کریم هرچه رحمان را صدا زد، پیدایش نکرد. رفت بالای خاور که ببیند کجا رفته و رحمان را دید که با یکی از آن دخترکان چینی خوشوبش میکند. آمد پایین و رفت پیش اکبر و حجرهاش را فروخت و رفت. مملکت هویجها بیصاحب شد. من هم مدتی بعد از کار آبمیوهفروشی آمدم بیرون و کار دیگری را شروع کردم؛ اما میدان ترهبار برای من جایی بود که ساختمان بازار را در آن شناختم، ادبیات و رفتار بازار را فهمیدم و از همه مهمتر، با سلطان هویج مدتها دوست بودم.