بیشترین جستجوهای اخیر:
موردی یافت نشد
محصولات
مبلغ قابل پرداخت: تومان
تکمیل خرید
۱.
همین یکیدو سال پیش بود که کنجکاوانه و مشتاقانه به تماشای بلید رانر ۲۰۴۹ نشستم. فیلم، دنبالهای بود بر یکی از محبوبترین فیلمهای زندگیام، بلید رانر. فیلم اول را ریدلی اسکات در سال ۱۹۸۲ ساخته بود و سال ۲۰۱۹ را تصویر و تصور میکرد، دنباله را دنی ویلنوو در سال ۲۰۱۷ ساخته بود و سال ۲۰۴۹ را رؤیاپردازی میکرد. دو علمیتخیلیِ نوآر به فاصلۀ سیوپنج سال از هم، اما همچنان تاریک و تلخ و دوزخی. جهان در این سیوپنج سال تغییری نکرده بود؟ از ورسیونِ آخرالزمانی فیلم نخست، کمی جلوتر نرفته بودیم، پیشرفت نکرده بودیم، به قلمروهای امنِ جهانِ پیش از آخرالزمان، همانی که میشناختیم و روزگاری در آن متولد شده بودیم و زندگی کرده بودیم، بازنگشته بودیم؟ پاسخ فیلم دوم منفی بود. جهانِ یکسر سیاهپوش و مالیخولیاییِ فیلم اول جایش را به یک جهانِ غبارآلودِ سَمی در نسخۀ دنباله داده بود، بیآنکه از تغییر یا نشانههای نجات نشانی باشد. اما در این سی سالِ داستانی میان آیندههای دو فیلم، ۲۰۱۹ در اولی و ۲۰۴۹ در دومی، چه اتفاقی افتاده بود؟ بر لسآنجلس، زادگاه داستانیِ بلیدرانرها، در این جهشِ داستانیِ سیساله چه گذشته بود؟ فیلم دوم توضیح میداد که در این فاصله، در این سی سالی که از زندگی و سرنوشتِ بلیدرانرها بیخبر بودیم، «تاریکیِ بزرگ» رخ داده و بخشی از حافظهها و دادهها و گذشتهها از دست رفته یا دستکاری شده است. و این عجیب کارِ قهرمانِ فیلم دوم را سخت میکرد. حالا او باید کورمالکورمال در دل نشانگان بهجامانده از فیلم اول، در میان ردپاهای بهجامانده از جهانِ پیش از «تاریکیِ بزرگ» حرکت میکرد بلکه نشانۀ آشنایی را بیابد، نشانیِ دوستی را تشخیص دهد. یک حرکت بطئی، پروسواس، و مراقبهگون در میان تاریکیها و تحریفها و فراموشیها.
تصور کن: سی سال خاموشی و بعد دوباره فرمانِ زندگی، از نو. بخش غمانگیز و صدالبته هولناک ماجرا این است که برخی آدمهای جهان پیش از تاریکی، هنوز، در جهان پس از تاریکی زندهاند؛ اینگونه نبوده که نوبتِ نسلی به سر برسد و همراه با عادتها و تعلقات و خاطراتش محو شود و نسلی نو به طریقتی نو و در جهانی نو زندگی آغاز کند. که اگر اینگونه بود دلتنگی برای رفتگان و سوگواری برای چگونهرفتنشان کافی میبود. دردناک این است که رد و نشانِ جهان پیش از تاریکی در درز و چاکِ جهانِ پس از تاریکی پیداست، و این یعنی تاریکی رخ داده است. در وقتِ بیخبری، بهانههای خوشی همیشه حاضر و آمادهترند، در وضعیت آگاهی اما رنج و یادآوریِ رنج، مدخل این بهانهها را مسدود میکنند. من همیشه تاریکیِ ژرف، عظیم، و ممتدِ بلید رانر را متعلق به جهانِ کلمات و تصاویرِ «علمیتخیلی»ها میدانستم، متعلق به جهانِ مخلوقات و تصوراتِ ادبیسینمایی، متعلق به میدان سرگرمی، قلمروی استعاره، حداکثر بهعنوان بازتابی اغراقآمیز و افراطی از تصمیم و عملِ ما انسانها، اما نه بهعنوان ترجمهای تحتالفظی از خودِ زندگیهایمان، خودِ خودش، مستقیم، بدون واسطه، تهی از استعاره. این تاریکی نمیتوانست، نمیبایست معنایی تحتالفظی پیدا کند؛ حداکثر یک استعاره، یک هشدار. اما شد، پیدا کرد. و این داستانِ دیگریست. یک داستانِ شخصی. یک داستانِ جمعی.
۲.
همهچیز از آن شنبۀ برفیِ پاییز آغاز شد؛ نه از آن برفهای سپیدِ شادیبخش، که یک برف سیاه غمناک. از آن برفها که همۀ درزهای آسمان را میپوشانَد و نور را میکُشد. خانه بودم. مثل همۀ شنبهها. نه کلاسی، نه درسی، نه قولی. میشنیدم و دنبال میکردم که خیابانهای شهر بند آمدهاند، که چیزی درونشان حرکت نمیکند. ماشینهای ایستاده. نقشۀ آنلاین تهران، غرق در سرخیِ معابر، یادگار همان روز است. از آن عکس گرفتم. تکهای فریزشده از یک شهر فریزشده. همهمه شهر را پُر کرده بود. نمیشنیدم. دور بودم اما صدا و خشمش را از گوشی موبایلم میشنیدم و میدیدم. روز قبلش، مردمان شهر، مردمان همۀ کشور رکب خورده بودند. روز قبلش، بدون اطلاع قبلی، بدون هشدار، بدون مشورت، زهی خیال باطل، بنزین سهمیهبندی و گران شده بود. روز قبل، روزِ تعطیلی بود، روز عیش و هپروت، روز کوتاه و ناچیزِ امید برای خلاص شدن از دستِ هفتههای سخت که سختیشان از خیلی قبلتر شروع شده بود. اتفاق، درست روز قبلش افتاده بود. در میان بیخبری و تعطیلی. شنبه باید هم تاوانِ برفِ نابهنگامِ خبرنکرده را پس میداد و هم تاوانِ تعطیلیِ رنجیدهخاطر را. هنوز نمیدانستیم که این تاوان پس دادنها سلسلهای میشوند بیپایان. مردم صدای اعتراضشان را به خیابانهای شهر، به خیابانهای شهرها آورده بودند. میتوانستی ببینی، لمس کنی که کارد به استخوان خیلیهایشان رسیده، که کم آوردهاند، که نمیتوانند ادامه دهند. چند ماه پیش از این اتفاقها بود که صدای یکی از همین مردمان را شنیده بودم. باز از دور و باز از گوشی موبایل. مردی بود که میگفت «لعنت به این زندگی» و با بغض و لرزش صدایش تکانت میداد، آتشت میزد. آن روز، در آن شنبه، شهر که از صبح تاریک بود و قفل، زیر سنگینی برف، زیر آوارِ صدا و شیون و فریاد، کمکم درون سیاهی محو شد؛ دقیقاً شبیه به «فِید اوت» یک تصویر سینمایی. اول معلوم نبود این فِید اوت چقدر طول میکشد. یک ساعت، دو ساعت، یک روز، دو روز... . تقریباً ده روز بعد بود که تصویر دوباره «فِید این» شد. احتمالاً یکی از طولانیترینِ فِیدها در تاریخ زندگی و سینما. در این فاصله، در مسافتِ این فِید، چه اتفاقهایی افتاده بود؟ زمانِ تقویمی به کنار، بر ما دقیقاً چقدر زمان گذشته بود؟ جلو رفته بودیم یا عقب؟ کسی از صحنه حذف شده بود و کسی اضافه؟ تصویر بعدی، بعد از فِید این، از کجا و چه لحظهای شروع میشد؟
یادم میآید که این فِید اوت برای ما کمی زودتر شروع شد. برق حوالی عصر رفت و تا چهارپنج ساعت بعد هم نیامد. متصدی برق پای تلفن میگفت که به خاطر حجم برف، یکی از دکلها سقوط کرده و تعمیر آن زمان میبَرد. وقتی برق آمد، خانه روشن شد اما ما دیگر تصویری از بیرون، از شهر، از بازماندۀ روز، از مابقیِ شنبه، از هم نداشتیم. همهچیز بهیکباره قطع شده بود. راههای ارتباطیمان، آنها که بدان عادت کرده بودیم و بهتدریج خود را با آداب و نحوۀ عملشان وفق داده بودیم، همگی قطع شده بودند: تلگرام، اینستاگرام، واتساپ، یاهو، جیمیل، حتی گوگل. شمردن بیفایده است و ته ندارد. اینترنت قطع شده بود. تاریکی آغاز شده بود. تا کِی؟ معلوم نبود. از کُجا میبایست خبر میگرفتیم، باز معلوم نبود. وقتی مسیرِ ردوبدل شدنِ اطلاعات بسته میشود، شایعه قوت میگیرد، بیاعتمادی شدت مییابد، و مرزِ راست و دروغ، آنچه اتفاق افتاده، آنچه اتفاق نیفتاده، و آنچه گمان میکنیم اتفاق افتاده یا نیفتاده، محو میشود. آن بیرون دقیقاً چه خبر بود؟ سیاهی برف هنوز بود؟ سرخی راهها و نقشهها چطور؟ صدای آدمها؟ حرکت ماشینها؟ اینها هنوز بودند؟ زندگی روزمرهام داشت ذرهذره آب میرفت و کوچک میشد. کلاسها و قرارها یکییکی تعطیل میشدند. در تلویزیون که همهچیز امن و امان بود. سالهاست که امن و امان است. در روزنامهها هم خبر چندانی نبود. آنها خیلیهایشان از دوستانمان بودند. از خودمان. اما نمیشد انتظاری داشت. مگر از خودمان چه کاری ساخته بود؟
همان روزها و ساعتها بود که با اصطلاح «اینترانت» آشنا شدم. در حد سواد و حوصلهام به معنی شبکۀ اینترنت داخلی بود. برخلاف بیمرزی و دسترسیِ آزاد اینترنت، این یکی گویا مالکیت داشت و مرز و کنترل. به سایتهای خبری داخلیای که اینترانت به آنها اجازۀ حضور و فعالیت میداد، سر میزدم، بالا و پایینشان میکردم، بلکه خبری بیابم. کار کردن با آنها و درون آنها واقعاً سخت بود. ما به چیزی دیگر عادت کرده بودیم. شبکهها و کانالهایی باهوشتر، سرشارتر، تعاملیتر، چندوجهیتر، و فرسنگها خوشسلیقهتر و خوشدستتر. اینها یکطرفه بودند، و تو را یک دریافتکنندۀ سربهزیر فرض میکردند و با رعایت ادبیات مناسب، حاضر بودند نظر یا سؤالت را جایی آن زیرمیرها منتشر کنند. در همین سایتها و به لطف اینترانت بود که میتوانستیم حرفهای مسئولان را بشنویم. بعد از تعللی چندروزه، از روز چهارم یا پنجم بود که حرف مشترک بیرون آمد: به محض برقراری آرامش و فروکش کردن اغتشاشات، بهتدریج اینترنت شهرها وصل خواهد شد. بیش از هر زمانی، یادِ دوران تحصیلم افتادم، یادِ همۀ آن سالهای محصل بودن. ما نه شهروند، که بچهمحصلهایی بودیم که ناظم و مدیر تنبیهمان کرده بودند. آنها دیگر منتخب رأی ما، جزئی از خودِ ما اما برای مدتی معین در مسند تصمیم و قضاوت نبودند، که ناظمانی بودند که پیش از ورود و ثبتنام ما، از خیلی قبلترها، از ازل آنجا بودند و خطای ما را انتظار میکشیدند. همهچیز شبیه به دوران تحصیل بود اما بارها و بارها دردناکتر و تحملناپذیرتر. بار اول، ما خاطرهای از نظارت و کنترل نداشتیم، یک لوح سفید بودیم و پذیرنده. بار دوم، خاطرۀ بار اول همراهمان بود، دیگر لوح سفید نبودیم، اما انتظار میرفت که باز پذیرنده باشیم. بار اول، همهچیز در سایۀ نوجوانی و بیخبری آسانتر و تحملپذیرتر مینمود. بار دوم، یادآوری، بهانههای سرخوشی را کنار میزد و به یادمان میآورد که «که» هستیم، «کجا» هستیم، و در جایی که هستیم حداکثر «که» میتوانیم باشیم. اما آیا پذیرندگیِ ما، پذیرندگیِ نسلی که در ابتدای دهۀ شصت نضج گرفت و در آن هوا و حوالی نوجوانی کرد، در نوجوانهای امروز نیز حاضر است؟ آیا لوح سفیدِ آنها هم مجوزی برای طبیعی فرض کردن اقتدار است؟ آیا مدرسهها هنوز همان نخستین خاطرۀ تبعیت همراه با سرخوشی، اطاعت همراه با شیطنتِ نسلهای پیشین را بازتولید میکنند؟
ده روز بعد از آن شنبۀ برفی، تصویر دوباره «فِید این» شد. دامنۀ اتصال و ارتباط به حالت قبل برگشت. از آن برف سنگین، نشانی در خیابانهای شهر نمانده بود. از فریادِ اعتراض مردمان هم. برفها آب شده بودند و آبنشدهها، جارو. مردمان هم. اعتراف میکنم که عادی شدن اوضاع در آن ساعات و روزهای اول برایم تسکینبخش بود. دقیقاً مثل دانشآموزی که تنبیهی سخت را از سر گذرانده و میتواند برای مدتی ،چقدرش مهم نیست، نفس راحتی بکشد. دقیقاً نمیدانستیم که چه اتفاقی در آن مدت افتاده. آخر از کجا باید خبر میگرفتیم؟ کمکم اما، وقتی روزها جلو رفتند و چیزهای بیشتری از دور و نزدیک شنیدم و به چشم دیدم، یک چیز برایم مسجل شد: شاهپیرنگِ این ده روز «تاریکی»، ماجراهای من و دوستانم، من و مردمانی که میشناختم، کنارشان زندگی میکردم و هر روز میدیدمشان، نبود. انسداد اینترنت یکی از پیرنگهای فرعی آن روزها بود. قصۀ پریانش را میمانست. پیرنگ اصلی، آغشته به خون و فریاد و تباهی، جایی دیگر، دور از مرکز جریان داشت، در میان مردمانی دیگر. از قصۀ آنها جز به کلیات، جز به منتشرشدهها در رسانهها و دایرۀ ارتباطاتِ ما، چیزی نمیدانم. جزئیات و سرنوشتش را باید از زبان خودشان شنید.
قصۀ شخصی خودم اما یک پیچ عجیب دیگر هم داشت. زندگی گاه خوابهای عجیبی برای آدم میبیند.
۳.
چهارشنبۀ همان هفتهای که با شنبۀ سیاه برفی آغاز شده بود، میبایست دربارۀ میدان مشق حرف میزدم. قول و قراری بود مربوط به قبل. خداخدا میکردم که اینیکی هم مثل مابقی کلاسها و قولها درون سیاهی گُم شود، از یادِ میزبان و مهمان و مخاطب برود، و برود پِی کارش. نمیشد. نمیرفت. میزبانم، که برایم محترم بود و بزرگتر، از ضرورت ادامه یافتن زندگی حرف میزد و حاضر نبود جلسه را لغو کند. اطلاعرسانی آن جلسه در هفتۀ «اتصال ممنوع» حکایت غریبی داشت. باید متن کوتاهی را که برای معرفی بحثم نوشته بودم، روی یک فلش میریختم و میسپردم به دستِ پیک موتوری تا برساند به دست میزبانم. اما بعدش چه؟ آن متن کجا و در کدام شبکه و کانال اینترنتی باید منتشر میشد تا کسی از وجودش مطلع شود؟ همهچیز ابزورد و بیهوده بود. من رأس ساعت ششونیمِ چهارشنبۀ هفتهای که با شنبۀ سیاه برفی آغاز شده بود، شروع کردم به حرف زدن دربارۀ مکانی فراموششده. یادآوری یک مکانِ ازیادرفته، درست در زمانی که همهچیز در یک بیخبریِ تاریک و همگانی فرو رفته بود. حاصلش جز شکست، جز بیهودگی، جز تکرار یک شکست و بیهودگی دیگر چه میتوانست باشد؟ نبود. نیست. روز قبلش، وقتی مطمئن شدم به لغو جلسه امیدی نیست، دوباره و بعد از مدتها سری زدم به میدان مشق. تنها. پیش از هرچیز، بهانهای بود برای بیرون زدن از خانه. برای تماشای شهر و آدمها در آن روزها. ماشین را در خیابان سرهنگ سخایی پارک کردم، و نرمنرمک راهی خیابان سیتیر و ورودی میدان شدم. نمیدانم از مشاهدۀ کنتراستِ شدیدِ زندگیِ پرجنبوجوشِ سیتیر با سکوتِ مرموز میدان بود یا از سازوکاری ناخودآگاهتر و توضیحناپذیرتر نشئت میگرفت، یکدفعه تصمیم گرفتم از عابران و کسبۀ خیابانیِ سیتیر بپرسم: میدان مشق کجاست؟ من از مردمی که در پیادهراه سیتیر روبه مجموعۀ میدان مشق ایستاده بودند و غذا میپختند، غذا میخوردند، راه میرفتند، و با هم حرف میزدند، نشانیِ میدان مشق را میپرسیدم و هیچیک از آنها (تقریباً نه، دقیقاً هیچکدامشان) نمیدانستند. دلیل و شاهدی برای اثبات حرفم ندارم جز اینکه اگر روزی گذرتان به سیتیر افتاد و یادتان بود و هنوز اهمیتی برایتان داشت، همین سؤال را از آنها بپرسید.
برای میدان مشق، برای سیاههای از «میدانهای مشقِ» فراموششدۀ این شهر چهکاری از دست من ساخته بود؟ درسهایی که از شهر و شهرسازی در تمام این سالها گرفته بودم، چه کمکی به من میکردند؟ دعوت به یادآوری، به احترام گذاشتن؟ شبیه به آن جملات کلیشهای که اینجا و آنجا میشنوی و میخوانی که قدر افراد مسن را بدانید، به آنها سر بزنید و حالشان را جویا شوید. چرا باید این جملات را در قالب یک درس یا رهنمود بشنویم؟ جز اینکه تأییدیاند بر اینکه سوژۀ آن درس یا رهنمود، در حال حاضر، وجود خارجی ندارد؟ میشود چیزی که نیست یا نیست شده را با نشست و جلسه تبدیل به هست کرد؟ قولِ مشهوری هست که میگوید شهرها نشان میدهند که امروز چگونه به دیروز نگریسته است، حتی این را هم نشان میدهند که امروز چگونه و به چه شکلی دیروز را آرزو کرده است. اگر میدان مشق با آن همه دبدبه و کبکبه، امروز به موجودی رام و لاجون با یک حیات کُندِ خمودۀ بخورنمیرِ موزهای بدل شده، چه بر سرِ زندگیهای کوچک و تقلاهای خرد ما خواهد آمد؟ بر سر ماجراهای عاشقانه، دوستیها، و آرمانهایمان؟ خیابانهای شهر ردی از اینها را با خود به آینده میبرند، یا همدست و همراه با «تاریکی» و بانیانش آنها را در گذشته چال میکنند و فاتحانه سرودِ تصویرِ مطلوبشان از آینده را سرمیدهند؟ والتر بنیامین در جایی از اثر قطعهوارش دربارۀ پاساژهای پاریسی مینویسد: «هر خیابانی یک تجربۀ سرگیجهآور است. خیابانها پرسهزن را به وادیِ زمانِ بربادرفته رهسپار میکنند. هر شهر، کتابی حماسی است و تجربۀ چرخیدن در آن با فرآیند به خاطر آوردن همراه است.» او شهر را یک چشماندازِ باستانشناختیِ تودرتو میبیند که در آن ردپاهایی از زندگی، عادات، رسوم، و آیینهای منقرضشده همچنان زندهاند و حاضر. اما اگر میان امروز و دیروزِ یک «تاریکی بزرگ» رخ داده باشد چطور؟ آیا ردپاها میتوانند از زمانِ تاریکی جان سالم بهدر ببرند و زمانِ بربادرفتۀ دیروز را به زمانِ هنوزازراهنرسیدۀ فردا متصل کنند؟
این را بارها از دوستان و نزدیکانم شنیدهام که مهم نیست که آنها، بانیانِ تاریکی، چه میکنند؛ که مهم نیست که شهر تغییر میکند و با تغییراتش همهچیز را از یاد میبَرد و سهمی برای کرده و کردار پیشینیان کنار نمیگذارد، مهم این است که ما، ما مردمان عادی، به یاد میآوریم و به یادِ هم میآوریم. ای کاش میتوانستم در این امید با دوستانم همداستان باشم. نمیتوانم. این برایم حکم عقبنشینی به پستوها، به قلمروهای تماماً شخصی را دارد؛ حکمِ دل سپردن به خاطرهها و با آنها خوش بودن. حس آدمهایی را پیدا میکنم که ترجیعبند کلامشان این است که روزگاری ما اینجا بودیم، اینجا اینطوری بود، و ما اینطور زندگی میکردیم. ما مسلماً نیاز به قصهگو داریم. قصهگو بودن مهم است اما کافی نیست. چیزی رمانتیک و صدالبته خطرناک را در میان این ماجرا حس میکنم. وابستگی بیشازحد به خاطرههای فردی و پناه بردن به آنها میتواند رمانتیک و خطرناک باشد. خاطره، موزه نیست، کتابخانه نیست، مخزن اطلاعات هم نیست؛ فرار است و گریزپا، و هر لحظه در معرض رنگ عوض کردن، تحریف شدن و تغییر کردن است. خاطره، میل عجیبی به عزیز شمردن ازدسترفتهها دارد. مهربان است و اغلب با حذف سیاهیها و ناکارآمدیها، روایتی آرمانی از گذشتۀ ازدسترفته میسازد. و افراطکاریاش در معصومیتبخشی گاه همطراز با افراطکاریِ بانیان تاریکی در فراموشیبخشی است.
تنها راهحل سنجیدن و راستیآزماییِ خاطرههاست. ما نیاز به یادآوریهای موثق داریم. وقتی از خانۀ مادربزرگ به شهر و خیابانهایش پا میگذاریم، این نیاز ضروریتر هم میشود؛ نیاز به یادآوریهایی که بهرغم شاخوبرگهای فرعیِ خیالی، ریشه در واقعیت دارند. اگر خیالپردازی ذاتِ هر یادآوریای است، باید از یادآوریهای خیالیِ موثق در برابر یادآوریهای خیالیِ آرمانی دفاع کنیم. ما همیشه یادها و خاطرههای فردیخانوادگیمان را به کمک روزنوشتها و آلبومهای عکس تصحیح میکنیم: جایی که رفته بودیم، لباسی که بر تن داشتیم، جادهای که پا در آن گذاشته بودیم، کسانی که همراهمان بودند و کسانی که دیگر نبودند. اینها سطوحی حداقلی از عینیت هستند، نقاط اتکایی که رختِ خیال و تنپوشِ خاطره را بر آن میآویزیم. در شهرها هم نیاز به این نقاط اتکا داریم. لسآنجلسِ بلید رانر در لابهلای تاریکیها و تحریفها تکیهگاههایش را گم کرده و مردمانش آواره شدهاند. باید از تاریکیها و فراموشیها ترسید، چه آنها که یکباره توسط نیرویی قاهر بر سرمان آوار میشوند و چه آنها که تدریجی و با اهمالکاری خودمان فراگیر میشوند، چراکه تکیهگاهها را پاک میکنند، آنها را قلبِ معنا میکنند، و چیزی یکسر متفاوت و کاذب از آنها میسازند و تحویلمان میدهند. جدال در برابر فراموشی فقط از طریق پروژههای فردی و خاطرات شخصی محقق نمیشود. روایتهای شفاهی و مکتوب، متضمنِ دوام و از آن مهمتر صداقت و راستیِ این جدال نیستند. اگر که بخواهم سالها بعد برای دخترم نقل کنم که درست ده سال پیش از کلماتی که اکنون در حال نوشتنشان هستم، با دوستانم، با بخشی از مردمان این شهر بر فراز پل حافظ، یعنی بر فراز شهر ایستادیم در حالی که غرق در سکوت بودیم و چشمانمان تنها انبوهی از جمعیت را میدید و دلهایمان چیزی جز حق پایمالشدهمان را نمیجست، چطور میتوانم صرفاً یک پیرمردِ قصهبافِ دریغاگو نباشم؟ آیا پل حافظ ردی از آن روز را، که هر روزی نبود، در آیندهای که میآید با خود خواهد داشت؟ آیا آن را همین امروز دارد؟
از تصادمِ بازیگوشی و گریزپاییِ خاطرات فردی با عینیت و استواریِ مکانهاست که حقیقت بیرون میجهد، که نسلهای بعدی میتوانند صدق و صحتِ روایتگری ما را بسنجند. بدون دومی، اولی افراطی عمل میکند و آرمانشهری یکسرخیالی از گذشته میسازد، و بدون اولی، دومی حداکثری عمل میکند و فرآوردهای صلب، بیهرگونه خیال و شیطنت، بیرون میدهد. از تصادم این دو است که خاطرههای فردی، رنگی جمعی به خود میگیرند و بدل به خاطرههای جمعیِ خیالیِ موثق میشوند. این دعوتی خودخواهانه علیه تغییر نیست. این دعوتی برای مداخله در فرایند طبیعیِ تغییر و زوال شهرها و مردمانشان نیست. این دعوتی برای نادیده گرفتنِ حق طبیعی و ظرفیت یک شهر و مردمانش برای پوست انداختن نیست. این دعوتی به فسیل کردن شهر و آدمهایش نیست، که همیشه این نسلهای بعدی هستند که دربارۀ سرنوشتِ ردپاهای گذشته و میراث پیشینیان تصمیم میگیرند. اما برای تصمیمگیری باید چیزی وجود داشته باشد: نشانی، ردپایی، مُردهریگی از نسلهای پیشین. لازمۀ وجود اینها ثباتِ حداقلی، استواریِ نسبی است. یادآوریِ اینکه هر تغییری باید از پسِ ثبات بیرون آید، نه به دنبال یک تغییرِ دیگر. ثبات باعث میشود آن بچهمحصلِ بیخاطرۀ پذیرنده به شهروندی خاطرهمند بدل شود تا دستِکم بتواند رخ دادن تاریکی، این بزرگترین و بیرحمانهترینِ تغییرها را تشخیص دهد و علیه آن اقامۀ دعوا کند. در بلید رانر، در خلال آن سی سال تاریکی، تاریخ محو شده بود و حاصلش یک «شهری بودن» بیدروپیکر، بیحافظه، و ظلمانی بود. دعوت به «تاریخمندی» دفاع از شهری شدنِ تاریخمند و شهروندِ خاطرهمند است؛ امیدی است برای پشتسر گذاشتنِ ظلمت؛ که پس از ظلمت، نور خواهد بود.