بیشترین جستجوهای اخیر:
موردی یافت نشد
محصولات
مبلغ قابل پرداخت: تومان
تکمیل خرید
میگوید اسمش سخت است و با ناامیدی از اینکه از پس یادگرفتنش بربیایم زمزمه میکند: «عبدالوارث». ده روزی میشود که بهقول خودش از افغانستان «پس آمده». بهگمانم جوانترین ساکن اینجاست. او و یکی دیگر از نوجوانهای همسنوسالش زودتر از بقیه در میدان حاضر میشوند. هرکدام سر یکی از لولهداربستیها را گرفتهاند و تور والیبال را بهسمت مستطیل گچی روی زمین خاکی میآورند. میانۀ مستطیل و در دو سوی آن قرار میگیرند، میلهها را توی پایههای کارشده روی زمین جا میاندازند و با فشاری سفتشان میکنند. تور والیبال شقورق میایستد و مستطیل زیر پل دو نصف میشود. مشغول گرمکردن میشوند.
داور ایستاده کنار تور، با موبایل حرف میزند و سیگار توی دستش را دود میکند. کمکم سروکلۀ بقیه پیدا میشود. بازیکنان وارد میدان میشوند و تماشاچیها دور تا دور زمین، نقاط امنِ تماشاکردن را تصرف میکنند. پسر جوان کشیدهاندام با رکابیِ سفید از کارگاه بیرون میآید. عبدالوارث نگاهی به اطراف میاندازد و با خجالت پیراهنِ روییاش را از تن میکَند. آن را روی ایرانیتهای دیوارۀ کارگاه میاندازد و با رکابیِ آبیاش برای شروع بازی آمادهتر میشود. بازیکن دیگر با پیراهنتنبان[i] اتوکشیدهاش آرایش زمین را محلیتر میکند و بازیکن شمارۀ 10 با دستدادن با یکبهیک بازیکنان آیین ورودش به میدان را حماسیتر. تعداد به حد نصاب میرسد. داور رو به عبدالوارث میگوید: «سوت رو وردار بیار.»
بازی جان میگیرد و صدای توپ و همهمۀ واژهها صدای حرکت ماشینهای روی پل را میبلعد. پایههای پل جلوی پرتشدن توپها به کنارۀ اتوبان میایستند و کمکحال توپجمعکنها میشوند؛ اما بعضی ضربهها یاغیتر از بقیهاند و هر طور شده راهشان را به میانۀ ماشینهای در حال حرکت پیدا میکنند. در عوض مجالی میدهند برای نفس تازهکردن بازیکنان خسته. برای بازیکنِ رکابیسفید بازی جدیتر از بقیه است. پاچههای اِزارش[ii] را بالا زده و شلوارکی مناسب مسابقۀ ورزشی دستوپا کرده. دستورات را با همتیمیهایش مرور میکند، دست ورزیدهاش را بلند میکند، توی هوا میچرخاند و ضربۀ محکمی به توپ میزند. توپ در زمین حریف فرود میآید و خاک از روی زمین بلند میشود. زیر پل بهرسم جمعه عصرها به تسخیر پاسها و اسپکها درآمده. داور سوت سبزرنگ را در دست راستش و دستۀ اسکناسهای سبز را توی دست چپش گرفته، امتیازها را شماره میکند. سوت میزند و اعلام میکند: «10-12.» جای زمینها عوض میشود.
مستطیل گچی کمی آن طرفتر از خانههایشان نقش زمینِ زیر پل شده. سازۀ غولپیکر بتنی برای اینکه خودش را از روی اتوبان عبور دهد و آن سو فرود بیاید، حسابی قد علم کرده. برای همین هم زیر پل فضایی شده فراخ و عمیق که کمتر از پلهای دیگر روی سر آدم سنگینی میکند. با دوازده پایۀ بهظاهر سخت و استوار که سینه سپر کردهاند در برابر افتادن. دو خانۀ زیر پل (که ساکنانش به آنها کارگاه میگویند) برای اقامت کارگران افغانستانی شهرداری ساخته شدهاند. سقف خانهها پلی است بینامونشان و نهچندان قدیمی که از روی «نیایش» رد میشود و شمال و جنوب محلۀ دونیمشدۀ سئول را بههم میدوزد. دیوارهایشان هم چهلتکهای است از ایرانیتهای دورنگِ سفید و آبی، بلوکهای بتنی، درهای جداافتاده از خانههای پیشتر ویرانشده، کانکسها و پایههای پل. اجزای چهلتکۀ دیوار جوری بهدقت کنار هم چفت شدهاند که درزی برای برهمزدن حریمِ سکونت باقی نمانَد.
نیم ساعتی از بازی گذشته که جمع بازیکنان و تماشاچیهای جدید از راه میرسند؛ بعضیهاشان وارد میدان میشوند و بعضی دیگر ترجیح میدهند دست روی کمر بگذارند و با نگاه، حرکت توپ را میان ستونهای پل دنبال کنند. «دایی احمد» مسنترینِ حاضران است. تیشرت زردرنگ و کلاه کپِ آبیاش با خطوطی تیز او را از بقیه جدا کرده است. قبراقتر از دیگران کنار داور به تماشای توپهایی ایستاده که قرار است در سه ضرب خودشان را از بالای تور عبور دهند و در شرطبندی جلو بیفتند. والیبالِ جمعه عصرها محدود به ساکنان زیر پل نمیشود. بهانهای است برای تازهکردن دیدارها و [A1] برهمزدنِ مناسبات رایج زیر پل بهنفع برپاکردن مهمانیای در غربت. شاید هم تلاشی برای شکلدادن به اجتماع و شبیهسازی خانواده در غیاب زنها و بچهها، پدرها و مادرها.
داور تیم عبدالوارث را برنده اعلام میکند. چیز چندانی از حرفهایشان نمیفهمم. ظاهراً سر تقسیم پول به توافق نمیرسند. تایِ کیفپولها باز میشود، تازهواردها دوبله میگذارند. ترکیب عوض میشود، سوت سبز و اسکناسها تحویل داور دوم و بازی از سر گرفته میشود. مرد میانسال همانجا کنار زمین شلوار و پیراهن مردانهاش را از تن میکَند؛ لباس مهمانی به لباس ورزش بدل میشود. ضیافتِ زیر پل هم دیگر از آن سروشکل عصاقورتدادۀ اولش خارج شده. درست شبیه همۀ مهمانیهای بزرگی که تکمرکزی بودن را فقط تا نیمه تاب میآورند و بقیهاش میشود گعدههای کوچک چندنفره که اشتراکهای بیشتری میان حبابهایشان پیدا کردهاند. این سو و آن سوی زمین والیبال مرکزهای خودمختاری شکل گرفته که «گفتوگو» بهجای «تماشاگری» عنصر پیشبرندهشان شده است. بازیکن شمارۀ 10 را این دور بازی ندادهاند. پول را که دوبله گذاشتند، پای نابلدترها از بازی بریده شد. به یکی از این گعدهها میپیوندم. گعدهای که محمد در آن است، چهرهای ثابت در مرکز دارد و دیگرانی در آمدوشد، که جمع را بزرگ و کوچک میکنند.
بازیکن شمارۀ 10: یک پرتره
میگوید والیبال بیشتر بازی بغلانیها[iii]ست. به اندازۀ گفتن یکیدو جمله بغلانیها برایش «دیگری» میشوند و با خطی نامرئی خودش را که اهل مزار شریف است از همسایههایش جدا میکند. ورزش اصلی «محمد» فوتبال است. تا چند وقت پیش، پاتوق او و دوستانِ همولایتیاش زمین چمنی بوده نزدیک پل مدیریت؛ اما حالا که چندتایی از آنها سمت مرزداران «سر کار شدهاند»، فوتبال جمعهشبها هم تقولق شده و بهناچار، اقلیتِ مزارشریفیهای زیرِ پل تن دادهاند به سلیقۀ ولایت کناری؛ هم تعدادشان بیشتر است و هم حق آبوگل بیشتری دارند. نوبت به ضمیر خودآگاه که میرسد، محمد دیگر چندان به دستهبندی ما و آنها قائل نیست. میگوید: «کشورمان جنگه نمیتونیم درست آرامش داشته باشیم ولی با هم هر جایی باشیم، خوبیم. معرفتمان خوبه.»
از بار اولی که با برادرش قاچاقی وارد ایران شده بود، هفت سالی میگذرد. حالا نوزده سالش است و عمدۀ سالهای نوجوانیاش را در کشور همسایه گذرانده. وقفۀ اقامت این سالهایش در ایران بهخاطر زمانی بوده که جایی در قلعه حسنخان گیر افتاد و رد مرز شد. با آرامشی از سر تسلیم (انگار که ناپایداریِ حضورش در این سرزمین را پذیرفته باشد) همهچیز را به شانس ربط میدهد و میگوید: «اگه بگیرنمون میریم خونه.» بعد هم نمیدانم برای دلداری خودش یا من، یادش میآید که البته بین بچهها، کسانی هم هستند که چهاردهپانزده سال است بیدردسر ایراناند. بازی توقف ندارد. بطریهای آبِ کنار پای داور خالی میشوند و ضربهها محکمتر. عابران بزرگراه موقع دورزدن سرعتشان را کم میکنند؛ به امید اینکه فرصتی برای دیدزدن چهرۀ ناآشنای پل دستوپا کنند. چهرهای که نه شباهتی به دیگر همنوعانش دارد و نه حتی تشابهی با روزمرگیهای خود. چهرهای زادۀ سکونت که عصر روز تعطیل با غلظت بیشتری زیر پل را آغشته به «بودن» میکند.
دایی احمد امروز آمده زیر پل که به فامیلهایش سر بزند. پیشتر چند ماهی ساکن اینجا بوده؛ اما حالا نگهبان ساختمانی است در محلۀ اباذر. دیسک کمر دارد و دیگر از پس کارهای ساختمانی برنمیآید. بیپرواتر از بقیه به من اعتماد میکند و میگوید: «گاهی فکر میکنم اگه قصهها و خاطراتم رو از دلم خارج کنم، ایران که سهله، تو دنیا هم جا نمیشه.» از سال 63 ایران است و لحن کلماتش بیشتر از بقیه اینجایی شده. زنش همراه این هجرت نشده و برای همین هم همۀ این سالها مانده در رفتوآمدی بیپایان بین ایران و افغانستان برای تازهکردن گاهبهگاهِ دیدارش با همسر و پنج فرزندِ در وطن: «ایران جای زن و بچه نیست.» آنها این خانهبهخانه گشتنها را دوام نمیآورند. دایی احمد که دیگر حضورش در ایران از موقتیبودن فاصله گرفته، میگوید: «جایی که آدم توش چند سال زندگی میکنه، دیگه بخشی از وجودش رو توش جا میذاره.» حروف «وجود» را طوری کنار هم میگذارد که مطمئنم کند تکههای بسیاریاش را در این خانهبهخانه گشتنها در جایجای جغرافیای دو کشور جا گذاشته.
درِ باز یکی از کارگاهها تصویر نحیفی از شیوۀ این زیست جمعی را نشانم میدهد: یک آینۀ کوچک روی دیوار در انتهای قاب، دبههای آب ردیفشده جلوی آن، رختی پر از لباسهایِ در انتظار خشکشدن و آویزان پشت وانتهایی که در محوطۀ کارگاه پارک شدهاند. چیز بیشتری نمیبینم. آدمهای توی گعده تصویرم را کامل میکنند: اینجا یکجورهایی همه نسبت فامیلی دارند. هر کارگاه در تسخیر فامیلی بزرگ است، هر دو از شمال افغانستان، یکی اهل بغلان و دیگری مزار شریف. میگویند اگر فامیل نباشند، کنار هم زندگیکردن در چنین جایی ناممکن میشود. تنها آدمهایی که بیرون از این دایرۀ سکونتاند، پیمانکارهای شهرداری هستند؛ البته حضور آنها هم خلاصه میشود به ابتدا و انتهای روز کاری که سرویس ایابوذهاب کارگران میشوند.
سه ماه است که محمد برای شهرداری منطقۀ 3 کار میکند. به نسبت کار قبلیاش، هم حقوق بیشتری میگیرد و هم کارش راحتتر است. میگوید: «شهرداری از خُداشه که ما بیایم کارش رو انجام بدیم.» ذهن مسموم من تنها علت را در ارزانتر بودن نیروی کار میبیند، اما او میگوید: «خوب کار میکنیم.» میخندد: «مثل همشهریهای خودتان نیستیم. امسال که کار کنیم تا سهچهار سال هم کارمون خراب نمیشه. بهخاطر همینه که از همشهریهای خودتان کارگر نمیبرن. نمیتونن مثل ما سختجان باشن.» این روزها کفسازی پیادهروی دم متروی شریعتی را ترمیم میکنند. نمونۀ کارشان را در عکسهای توی گوشیاش نشانم میدهد. میپرسم از کجا یاد گرفته: «بچهها یاد داشتن.» ایستاده کنار دست آنها و چند روزی نشده، کار را بلد شده. صدای تشویق بازیکنان در پسزمینه بلند میشود. میگوید: «همیشه وظیفۀ ما کارگریه. هرکدومش رو یه دفعه ببینیم، یاد میگیریم.»
بوی ناس از لابهلای سیگارهایی که بیوقفه دود میشوند عبور میکند و خودش را لو میدهد. محمد میگوید تا هنوز، خدا را شکر، حتی دلبستۀ سیگار هم نشده. دودودم برایش خلاصه میشود در قلیانهای گاهبهگاهِ عصر روزهای تعطیل. بهگمانش دخانیات برای آدم کارگر چیز خوبی نیست: «پولی که با این زحمت درمیآد، بدی به چیزی که حرامه و همهش ضرر!» در بالا و پایینکردنهای عکسهای گوشیاش میرسد به کبابهای سیخشدۀ روی منقل. بعضی روزهای جمعه که جمعشان جمع است، این زیر کباب هم درست میکنند. از ثبت لحظهها خوشش میآید: «عکسهای جالبی گرفتهام.» تصور بوی کباب، کنار ضربههای توپ و سلامواحوالپرسیهای فامیلی، مهمانی روزِ تعطیل را تمامعیار میکند. سپیدارهای بلند در پیچ نیایش به سئول هم زیر آسمان، باد میخورند. پیکنیکِ زیر پل باشکوهتر میشود. دایی احمد میگوید درختی که شب آب ببیند، سرحالتر است.
درهای سبز محصور میان کوهها، دریاچهای که از آن ماهی میگیرند و خانههای خشتی پراکنده در پسزمینه؛ تصاویر روستای محمد است در نزدیکی مزار شریف که حالا چهار سالی میشود دست طالبهاست. خانوادهاش هنوز ساکن همانجایند. میگوید بهخاطر زمینهایشان است که نمیتوانند بروند شهر: «پساندازی که داریم همین زمینهائه.» وضعیت خراب اقتصادی، راهی ایرانش کرده و هنوز هم بهاندازۀ کافی برای ماندنش دلیلی موجه است. تعجب میکنم. میگوید: «اونجا اصلاً دیگه یه قرون هم نمیموند پیش ما. طالب هر هفته یه پولی از ما میگیره، میبره بیتالمال. غذا میگیره، سلاح میگیره، مهمات میگیره استفاده میکنه.» دادن این مالیه اجباری است: «اگر ندیم یه بلایی سرمون میآرن.» برای همین هم ترجیح میدهد از اینجا پول درآورد و برای خانوادهاش بفرستد که بتوانند با خیال راحتتری خرج خانه کنند. جز صداها و تصویرهایی که بهمدد اینترنت جابهجا میشوند و ارتباطشان را زنده نگه میدارند، اگر وضعیتش خوب باشد سالی یک بار هم دیدار حضوری برایش ممکن میشود. ماندن را هنوز هم ترجیح میدهد. میگوید هیچجا مثل ایران برای پولدرآوردن آسان نیست. رفتوآمد هم دیگر به دشواری گذشته نیست؛ هر بار که میرود، ده روز نشده دوباره برمیگردد. هزینهاش هم کمتر از حقوق یک ماهش است. تنها دشواریاش تندادن به جاشدن در یک پژو است با پانزده نفر دیگر.
محمد میگوید آنقدر که سر کارند، شمار روزها از دستشان دررفته: «نمیدونیم روز چهجوری رد میشه، هفته چهجوری رد میشه، سال چهجوری. دنیا همینجوری میگذره ولی ما خبر نمیشیم.» با تاریکشدن هوا بازی هم بعد از دو ساعت تمام میشود. اسکناسهای توی دست داور بین بازیکنان تیم برنده تقسیم میشوند و بازیکنان پخش میشوند در گعدههای شکلگرفته در این سو و آن سوی میدان. بعضیها هم تک میپرند و با گوشیهای توی دستشان درازای عمیقِ زیر پل را گز میکنند. دوست دارم خیال کنم پنهان از گوشِ فامیلهای دور و نزدیک، با دلدادهای آن سوی مرز صحبت میکنند. میگویند بهراه بودن والیبال وابسته است به روبهراه بودن اوضاع کار. کار که باشد، کارگر هم هست و بازی. وعده میکنیم هفتۀ بعد هم تماشاچی بازیشان باشم.
دود میشود و به هوا میرود
دیوار کارگاهی که محمد ساکن آن است، فرو ریخته. از آیین هفتگی والیبال خبری نیست. ساکنان بغلانیِ زیر پل خلاف قرار هر هفته، نشستهاند گوشۀ کارگاه و تن دادهاند به کسالت عصرهای جمعه. در غیاب توپ، صدای ماشینهای روی پل هم بلندتر از قبل شده. محمد را پیدا میکنم؛ در حال بارزدن وسیلهها برای اسبابکشی. علت جابهجایی را کسی نمیداند. بیهیچ پرسشی فقط میگویند: «شهرداری گفته این کارگاه باید جمع بشه.» این قبیل جابهجاییهای ناگهانی متعجبشان نمیکند. جرثقیل کانکسِ کارگاه را بلند میکند. کارگر فریاد میزند: «بچرخون. بچرخون. بازم.» بندِ طناب، دور خانه سفت میشود و ماشین باربر، خانهبهدوش بهسمت مقصد تعیینشده راه میافتد. حالا فرصت دارم که از لابهلای بقایای زندگی، روزمرۀ زیستن زیر پل را جستوجو کنم. تصویر باریکی را که پیشتر از شکافِ در دیده بودم، در غیاب ساکنان تکمیل میکنم: جعبۀ پودر سپید و اسکاچهای بارها مصرفشده، پوست تخممرغها و پیازهای تلنبارشده، قاشقهای جامانده روی خاک، کلمن و کتریهای تننداده به اسبابکشی، یخچالها و تلویزیونهای زهوار دررفته و کفشهایی که دیگر ارزش جابهجاشدن نداشتهاند.
هفتۀ بعد کارگاه بغلانیها هم برچیده شده. تنها ویرانهای آشفته از یک «حضور» مانده که روزبهروز بیرمقتر میشود و با بیرحمی، ناپایداریِ حضور مهاجران را بهرخ میکشد. زیر پل دیگر نه میدانگاه مسابقه است و نه سکونتگاه. حیات زیر پل آرامآرام دود میشود و به هوا میرود. مکعب دستشویی (سرهمشده با آجر و تیغههای سفالی) استوارترین چیزی است که هنوز هم در میانۀ کارگاهِ سابق، به نفعِ «بودن» سرپا ایستاده. ژیلتهای یکبارمصرف در جایجای زمین زیر پل پیدا میشوند و در برابر پاکسازی مقاومت میکنند. زیر پل شبیه انبوه همنوعانش دوباره تبدیل به ناکجا میشود؛ فضایی رهاشده در شهری پرآشوب که دیگر از آنِ کسی نیست. من هم لازم نیست موقع عبور دیرهنگام از رویش سرعتم را کم کنم که خواب شبانۀ محمد آشفته نشود.
شاید بار دیگری که از کنار پل سئول میگذرم، زیر پل آبستن ماجرای تازهای باشد. شاید مثل نیمۀ شمالیاش تبدیل شده باشد به پارکینگ ماشینهایی که دربهدرِ محل توقفاند؛ شاید زمین فوتبالی رسمیای باشد که محمد و دوستانش برای فوتبال جمعهعصرها اجارهاش میکنند؛ شاید دیگرانی زودتر کشفش کنند و بهجای ژیلتهای مصرفشده، سرنگهایشان را کنار پایههای دودهگرفتۀ پل جا بگذارند؛ شاید ساکنان تازهای پیدا کند؛ شاید هم هیچکدامِ اینها نشود و صافکاری قدیمی همان حوالی، ماشینهای مصدومش را ردیف کند زیر پل و در امان از باد و باران، شبیهشان کند به روزهای پیش از حادثه؛ اما نه ماشینها واقعاً شبیه روز اولشان میشوند و نه زیر پل تماموکمال مثل روزهای نخست. نشانههایی باقی خواهند ماند که از تاریخِ خرد حضور یکیدو سالۀ ساکنانش مراقبت میکنند. پایههای تور والیبال محکم توی زمین کاشته شدهاند. مستطیل گچی تا چند وقت دیگر دوام خواهد آورد. روی سقف هم رد پرتکرار توپ خاکی والیبال بر واقعیت جمعه عصرها شهادت میدهد. واقعیتی حالا شبیه به افسانه که جز از سر اتفاق، دیدنش ممکن نبود.
[i] یکی از لباسهای محلی افغانستان
[ii] شلوار
[iii] بغلان یکی از ولایتهای شمالی افغانستان