]حالا که می‌خوانید، فکر کنید زیرصدای متن، ویولنسلی با نت‌هایی کش‌دار می‌نوازد.[

آدم‌های عمودی کنار آدم‌های افقی. بیمارستان همین است، نه چیزی بیشتر، نه چیزی کمتر. نه ‌اینکه فکر کنید چون اتاقم توی مسیر راهروی منتهی به سردخانه است، این‌ها را می‌گویم. از این راهرو خیلی‌هاشان بدون کاور جسد هم می‌گذرند و عملاً زنده‌اند، یا قرار است زنده بمانند. فقط انتهای مسیر به آنجا ختم می‌شود. این انتها اصلاً هم فلسفی نیست؛ واقعاً یک انتهای راهروست که واقعاً هم سردخانه است.

اتاقم طبقۀ همکف بود. توی توسعۀ بخش‌ها تخریب شد. حالا آمده‌ام این پایین. خودم که نخواستم، فرستاده شدم؛ بی‌هیچ کتاب یا پیغامی. معمولاً فرستادگان میل به طبقۀ بالا دارند؛ اما میل ما همیشه مهم نیست؛ نبوده.

]لطفاً همچنان زمزمه‌های ویولنسل را در گوشتان نگه‌ دارید.[

در را اکثر اوقات باز می‌گذارم. گوشم به صدای چرخیدن چرخ‌های برانکاردها عادت کرده‌ است. سرعت چرخ‌ها بازگو‌کنندۀ همه‌چیز است. وقتی چرخ‌ها تند می‌چرخند، یعنی برانکارد بیماربر است و مریض اورژانسی است. صدای پاهای چند نفر با ریتمی منظم به‌موازات چرخ‌ها، شبیه مارش نظامی به گوش می‌رسد، صدای پای کسانی که بارها این شکل از دویدن ‌دنبال تخت را تجربه کرده‌اند و احتمالاً از دست یکی‌شان سِرُمی آویزان است. اگر آن وسط، قدم ‌زدن یکی نامنظم باشد، شک نکنید پرستار نیست، همراه بیمار است. فالش می‌زند. طبیعی است، نمی‌داند بیمارش را نگاه کند یا جلوی پایش را. خوردن چند سکندری هم محتمل است.

اما گاهی چرخ‌ها آرام‌اند، آن‌قدر که گویی روی کف صیقلی سُر می‌خورند. بالۀ محض است. صدای پاهای خدمه‌ای که تخت را می‌رانند، تنها ساز همراه است. بله، یک جسد، یک‌راست لیز می‌خورد سمت سردخانه. شکل راه رفتن طوری است که تخت انگار خیلی وقت است به مقصد رسیده و مسیر معنایش را از دست داده است. معمولاً بعد از چند لحظه، صدای گام‌های بی‌هدف چند نفر به گوش خواهد رسید. اگر جسدِ محترم جوان باشد، صدای ضجۀ زنان زودتر از همه‌چیز فضای دالان را به ‌هم می‌ریزد. اگر جسدِ پدر باشد، گریه‌ها آرام‌ترند و بیشتر شانه‌های همراهان است که تکان می‌خورند و آه‌های عمیقی میان‌بندِ لرزش‌های شانه شنیده خواهد‌ شد که خبر از فقدان عمیقی می‌دهد. گاهی صدای شیون یا گریه، جوان است و پرشور. صبرش بر باد رفته. مرد و زن هم نمی‌شناسد. در این مواقع، متوجه می‌شوم جسدی که رفته، مادر بوده است. البته باور کنید من دیده‌ام که هیچ جسدی نمی‌رود. آن‌ها پیش ما می‌مانند. همراهان می‌روند.

فرصتم برای دیدن این صحنه‌ها همیشه کم است. چارچوبِ در شبیه لنز، شبیه یک قاب، فقط چند لحظه اجازه می‌دهد تا بفهمی حدست درست بوده یا نه، آن‌قدر که فقط بتوانی عبور چند آدمِ عمودی را در مشایعت یک آدمِ افقی ببینی. عجیب‌ترینِ مرگ‌ها برای مشایعتِ همراهانِ بی‌واکنش است. صدای چرخ‌ها آرام است. خدمات برانکارد را جلو می‌برد و صدای هیچ همراهی را نمی‌شنوی. درست وقتی که فکر می‌کنی روایت تمام شده است و باید پرده‌ها را بکشند، می‌بینی یک نفر، تنها یک نفر، گیج و با قدم‌هایی سست عبور می‌کند. آن‌قدر با فاصله از جسد راه می‌رود که سخت بشود گفت برای مشایعت آن آمده‌ است. این‌ها خاصانِ درگه بیمارستان‌اند که خدای مراکز درمانی سخت امتحانشان کرده. کسانی که عزیزانشان را برای یک معاینه، یک سردرد ناگهانی یا یک افت فشار با پای خودشان به بیمارستان آورده‌اند و حالا می‌بینند همه‌چیز تمام شده ‌است. آن‌قدر سریع که حتی فرصت نکرده‌اند به کسی بگویند چطور شروع شده. چه برسد که زنگ بزنند و بگویند همه‌چیز تمام شده ‌است.

اتاق مهندس تجهیزات پزشکی دردسترس باشد بهتر است. نبود هم مهم نیست. چون خیلی وقت‌ها برای خرابی دستگاه‌ها باید در محلِ بخش‌ها حاضر شوی. زیاد هم که جلوی چشم باشی، همه از تو انتظار دارند؛ از پیچ شل‌شدۀ یک فشارسنج تا خرابی یک دستگاه تصویربرداری. گاهی از اتاق بیرون می‌زنم. پرسپکتیو رفتگان را با چشم دنبال می‌کنم. حوصله‌ام سر می‌رود. خلاف مسیر به سمت اورژانس می‌روم. از راهرو بیرون نزده، سفیدی دیوارها و سقف کاذب و روشناییِ زیاد توی صورتم می‌دود.

]موزیک پس‌زمینه را لطفاً عوض کنید. من ترجیح می‌دهم سمفونی بهار «ویوالدی»[i] را گوش کنید. آخر بیمارستان این‌قدرها هم که من گفتم، دل‌گیر نیست.[

در اولین منظرۀ ورود من به اورژانس، یک پرستار حضور دارد که تلاش می‌کند رگ بیمار را پیدا کند. سرش روی بازوی بیمار خم شده و قسمتی از موهای طلایی‌اش از زیر مقنعۀ سیاه بیرون افتاده ‌است. به توالی رنگ‌ها نگاه می‌کنم: آنژیوکتِ سبز توی دست پرستار، حلقۀ طلایی میان انگشت، پوست سفید، روپوشِ سفید، رژِ قرمز، دندان‌های سفید، موهای طلایی، مقنعۀ سیاه و ملحفۀ آبی. از گفتن رنگ چشم‌های پرستار خودداری کردم. عمدی نبود. از آن زاویه فقط می‌شد پلک‌ نزدنش را دید. تمام توجهش روی دست بود. تصویرسازی من به نظر رومانتیک است اما میان این حجم دل‌گرفتگی، نمی‌شود از این صحنه‌ها چشم‌پوشی کرد. تنها تنفس‌های فضای موجودند.

همۀ این دیدن‌ها، موسیقی ویوالدی، رژ قرمز و روشنی سقف به کسری از ثانیه از هم می‌پاشد. به خودت که می‌آیی، صدای داد زدن یک تخت آن‌طرف‌تر شوکه‌ات می‌کند. چیز مهمی نیست، سنگ کلیه‌اش حرکت کرده. البته برای خودش چیز مهمی به ‌نظر می‌رسد که این‌طور پیچ می‌خورد. برای ما همۀ دردها تکراری‌اند. تکرارِ درد الزاماً تکرار درمان نیست. ما در بیمارستان به دردها عادت کرده‌ایم، بی‌آنکه همه‌شان را تجربه کرده ‌باشیم. مثل رمانی که سال‌ها توی قفسۀ کتابخانه‌ات باشد؛ نخوانده باشی، اما همیشه صفحۀ جلدش جلوی چشمت باشد. به آن کتاب انس می‌گیری و هر وقت اسمش را بیاورند، می‌شناسی؛ حتی اگر ندانی چه بر شخصیت‌های کتاب گذشته است.

در اورژانس تخت‌ها منظم‌اند. بین تخت‌ها را پرده کشیده‌اند تا حریم بیمار حفظ شود؛ اما دردها پرده‌درند. از میان چند تخت می‌گذرم. صدای زن را می‌شنوم که هی تَشر می‌زند به پسرش که: «راستشو بگو! باز چیزی خوردی؟ هر کوفتی خوردی، حداقل به دکتر بگو بفهمیم چه خاکی سرمون بریزیم!» پسرک لال شده بود. هم درد داشت، هم شرم؛ شاید هم ترس. «گُه خورده بود»؛ مادر بعد از اعتراف فرزندش گفت. برای بار اولش کمی افراط کرده بود.

مسئول شیفت تا مرا دید، ذوق‌زده شد. خواست به سالن بالا برویم. آنجا آی‌سی ‌یو بود. گویا یکی از مانیتورها درست علائم حیاتی را نشان نمی‌داد. سر راه چشمم به تخت‌های بخش اطفال افتاد. ؛ خالی بود. خبر خوبی بود. اجازه می‌داد همچنان موسیقی ویوالدی در گوشم بماند.

بیمارستان ما عمومی است و برنامه‌ای برای پذیرش تصادفی‌ها نداریم. تصادفی‌ها را یک‌راست می‌برند یک بیمارستان دیگر در وسط شهر. اما مدتی است به خاطر شرایط، آن بیمارستان وسط شهر شده است سانتر کرونا و حالا ما به‌ناچار بیماران تصادفی‌ را هم پذیرش می‌کنیم. تجربه‌ای که بی‌اغراق، برای بسیاری از پرسنل جوان تازه است. راستش را بخواهید، تا حالا هرکس پایش به اورژانس می‌رسید، مشکل داخل وجودش بود و وقتی می‌نالید، ما بیشتر شاهد یک رنج درونی بودیم، اما حالا مدتی بود ما رنج و محلِ رنج را به‌وضوح می‌دیدیم. نمونه‌اش وقتی بود که خبرم کردند برای مشکل اکسیژن یک بیمار تصادفی. همکارم را فرستادم. پنج دقیقه نگذشته، مسئول بخش زنگ زد که: «خودت بیا مهندس. فلانی خودش فشارش افتاده!» این فلانی که حالا از گفتن نامش معذورم، نیروی طرح[ii] بود. بچۀ پرانرژی‌ای بود اما بنده‌خدا وقتی بالای سر بیمار می‌رسد و می‌بیند به‌جای بیماران مرتب و اتوکشیدۀ قبلی، دختری با سروصورت خونی دراز کشیده که نصف لبش هم پاره شده، بی‌اختیار نقش زمین می‌شود.

معطل آسانسور نمی‌مانم. از پله‌ها می‌روم. مسیر، سنگ و سرامیک خاکستری است. نوارهای رنگیِ راهنمای هر بخش روی دیوارها رها شده‌اند. دم آی‌سی‌یو رسیده‌ام. کاور کفش می‌پوشم؛ وگان.[iii] در بقیۀ بخش‌ها ورود همراهِ بیمار در ساعات خاصی بلامانع است؛ اما اینجا نه. همراهان همیشه صحنه را عاطفی می‌کنند؛ ولی آی‌سی‌یو تخیل محض است. هیچکس را نمی‌شود شناخت. بیمارانِ تنها بدون زیرنویس دراز کشیده‌اند.

]حالا برای پس‌زمینه یک اُپرا از «پاواراتی[iv]» را پیشنهاد می‌دهم.[

در تماماً استیل است. از آن درها که توی این فیلم‌های کابویی باز می‌کنند و لنگه‌هایش دوباره سر جایش برمی‌گردد. وارد که می‌شوم، همه‌چیز آبی است؛ دیوارها آّبی کم‌رنگ، تخت‌های برقی با تشک‌های مواجشان[v] آبی پررنگ، لباس پرستارها آبی آسمانی و لباس سرپرستارِ بخش آبیِ نفتی. از این همه آبی حوصله‌ام سر‌می‌رود. آن وسط یک دفعه چشمم به لباس قهوه‌ای یکی از خدمات روشن می‌شود. وسط این همه آبی، نقطۀ امیدی است. یکی از خدمه آرام ملحفۀ مریض را عوض می‌کند. ملحفه هم از عرق زیاد و احتمالاً بی‌اختیاری مریض، رنگ عوض کرده ‌است.

کنار بعضی تخت‌ها دستگاه‌های تنفسی روشن‌اند. لوله‌های سفید دهان بیمار را پوشانده ‌است و قفسۀ سینه به‌مدد آن‌ها ادای نفس‌ کشیدن درمی‌آورد. بیشتر آدم‌های افقیِ این بخش مسن‌ هستند. جوانشان کمتر است؛ برعکسِ آی‌سی‌یوی مسمومیت. آنجا، تا دلت بخواهد، روی تخت‌ها جوان‌های خوش‌قد‌و‌بالا می‌بینی. بیشترشان قرص خورده‌اند. دختر و پسر ندارد. خیلی‌هایشان اگر بدانند چه مرگ دردآوری در پی دارد، نمی‌خورند. بدترین نوعش برمی‌گردد به آن‌ها که قرص برنج خورده‌اند. به‌ناچار تمام معده‌شان را شست‌وشو می‌دهند. اگر آنجا می‌رفتم، موسیقی پس‌زمینه را عوض می‌کردم. توی موسیقی لری چیزی داریم به نام «چَمَرونَه»؛ مخصوص عزاست. با دهل و سُرنا می‌زنند. با فضای فانتزی بیمارستان هم‌خوان نیست، اما با انتظار آن همه پدر و مادر که دم بخش ایستاده‌اند، هم‌خوانی دارد. آن‌ها منتظرند که یکی از بخش بیرون بیاید و بگوید: «خداروشکر، قرص تأثیر آن‌چنانی نداشته. نگران نباشید.» یا «همه‌چیز به‌خیر گذشته.» ولی معمولاً می‌شنوند: «والا ما تلاشمون رو کردیم؛ ولی خیلی دیر آوردینش.» استثنائاً مواقعی هم هست که بیمار فقط برای جلب توجه و به‌مقدار کافی قرص خورده که ختم به‌خیر شود. این افراد کسانی هستند که نه برای مرگ، بلکه برای زندگی خودکشی می‌کنند.

بالای سر هر تخت یک مانیتور علائم حیاتی گذاشته‌اند. اسمش با خودش جور است. یکی از پرستارها به سمت دستگاه معیوب راهنمایی‌ام می‌کند. لبخند می‌زنم. صورتش خسته است. پسر پرتلاشی است. سال‌هاست بیآنکه جز نام چیزی از یکدیگر بدانیم، به ‌هم لبخند می‌زنیم.

***

شیفت کاری من تمام شده‌ است. داخل محوطه آمده‌ام. به خیلی‌ از همکاران «عصر به ‌خیر» می‌گویم. توی فضای سبز و میان چمن‌ها چند خانواده نشسته‌اند. فلاسک چای دارند. معلوم است از شهرستان آمده‌اند. برمی‌گردم و به هیبت ساختمان سفید پشت‌سرم نگاه می‌کنم. «بیمارستان» پنج‌طبقه است و عریض. نور چشمم را می‌زند. اما افغان‌ها به آن می‌گویند: «شفاخانه». یکی از ما این وسط خیلی خوش‌بین است. دو بار نگاهی به در ورودی و لابی بیمارستان می‌اندازم. خطوط راهنمای هر بخش با رنگ مشخص کف زمین کشیده شده ‌است. نمی‌خواهم برگردم. مسیرها را حفظم.

هندزفری‌ام را توی گوشم می‌چپانم. یک‌ نفر می‌خواند. حالا فرض کنید به‌جای ملودی، فقط صدای آواز است؛ ترجیحاً سنتی با تحریرهای روان. تقصیر من نیست؛ همیشه هرچه هم فانتزی نگاه کرده‌ام، توی خلوتم سر از سنت درآورده‌ام. درمان ‌شدن یک عمل مدرن است و بیمارستان شاید فانتزی مدرنیته؛ اما مردن یک سنت است. ما سال‌هاست که سنتی می‌میریم.



[i] . آهنگ‌ساز دوران باروک و نوازندهٔ چیره‌دست ویولن

[ii] . نیرویی که باید دورۀ خود را به‌مدت دوسال بعد تحصیل در مراکز درمانی بگذراند.

[iii] . لباس ایزوله برای ورود به بخش‌های ویژه

[iv] . از خواننده‌های تِنور بسیار مشهور اپرا

[v] . از این تشک در تخت‌های ویژه برای جلوگیری از زخم بستر استفاده می‌کنند.یک